از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

روزمرگی

امروز پای احساسم در گل نا امیدی فرو رفت٬سر را برای لحظه ای به آسمان بلند کردم 

 

نسیم خنکی وزید وباز من تازه شدم...... 

 

آه!حسرت گریبان امیدم را چاک کرد!انتظار از بغض فرو خورده داشتم تا صبورانه  

 

ببارد.اما دیشب چه بارانی شد وقتی تردید بی پروا چنگ بر سینه ام می کشید...... 

 

ستاره های سربی از آسمان شب به هوای سنگین نفس هایم لبخند میزدند. 

 

چه سودا گرانه به سکوت معتادم٬سربه زانو می نهم تا شک را چشمانم باور نکند!!!! 

 

امروز چه هوای بود وقتی دلم پر کشید برای تو...... 

 

غم....

برتو درود ای غم... 

       وقتی در گوشه ای آرام تکیده می کنی مرا 

 

من لبخند میزنم وبر تو ای ناب ترین ٬درود می فرستم..... 

 

ای غم دوباره چنگ ودندان نشانم می دهی 

 

مگر از آن درد دیروزم کمر راست کرده بودم!!!! 

 

هردمی برمن رسد آوای غم         شانه می لرزداز این سودای غم 

 

 سر بر زانو می نهم٬ باز انتظار !باز تکرار! 

 

در این هیاهوی بودن 

 

    چه تلخ می نوازی مرا ای غم...

کابوس

دیشب با صدای هولناکی از خواب پریدم٬بالشم خیس و گونه هایم نمناک.... 

 

عرق تمام وجودم را گرفته بود و در هجوم آیاها٬لرزان اشک می ریختم  

 

تابوت عشق در دستان مردم پرشتاب می رفت ومن بلند فریاد میکشیدم .....

 

عذاب قبر برایم هولناک نیست٬ترس از وحشت تنهایی در گور را ندارم... 

 

ولی بی او هر لحظه برایم مرگ تدریجی آرزوهایم بود.... 

 

سر به دیوار تکیه دارم !ای غروب هولناک!ضربه های دلتنگی را آرام تر بر من بکوب. 

من آسیابانی هستم که هر روز گرد سنگ آسیا میگردم وقصه ی تلخ بودنم راتکرار می کنم!!!!!! 

 

تمام تنم سفید است از آرزوهای بی رنگ.....

رها......

خوشه های درد در من جوانه دارد٬ضربه های تنهایی٬ دیوار های ترک خورده ام را  

 ترمیم می کرد... 

 

دستی بر آسمان بردم خدارا از این پایین صدا زدم...... 

 

گفتم خدایا حواست با من هست٬میدانی که دانسته چه می کنم؟؟؟؟؟؟ 

 

لیک باز غرق در همان پیچ وتاب لحظه ها٬خودرا از یاد بردم.... 

 

شبانه مویه زدم در زیر پتوی خود خواهی خویش تا اشکهایم پر غرور رهنورد    

 

کوچه های صورتم گردند..... 

 

وقتی چادر شب سیاه پوش وعزادار  عاشقان می شود٬٬٬من خود را رها می کنم !!

 

رهااز درد های پنهانی که در زیر لب زمزمه هایش آوارم می کند 

 

خدایا حواست به این رها شده هست.......

  

نگاه

  واژه هایم دگرگون شد٬ وقتی سراب نگاهت  بر پلکهای یخ زده از احساسم فرود امد.... 

 

  من را ازمن گرفت آن شیطنت کودکانه ات...... 

 

    لحظه ای تردید کردم به غم ٬به عشق ٬به حسرت..... 

 

   آیا عطش  این سراب مرا سیراب خواهد کرد...

 

     .من هرچه باشم٬٬٬٬٬٬٬

 

    از خویش رفته ای هستم  بعد بارش نگاه تو..... 

 

          کاش غرش رعد وار نگاهت سراب آرزویم را ویران نکند......

تیشه بر من مزن

 تیشه برمن مزن ای غم ٫ 

       

  که سوگوار سر به دیواردارم 

 

 تیشه بر من مزن ای بغض  !  

 

  روزگاریست که مخفی کرده ام  خودرا پشت هستی تو... 

 

  تیشه بر من مزن سکوت! 

 

  پشت سایه ی شوم تواندوه وار خنده  می زنم بر درد....  

 

 

  تیشه بر هر چه می زنی بزن ٬اما من صبور انه در راهم.. 

 

  راه پیوسته در تلاطم است ... 

 

 سراب این دهکده ی خاموش٬می فریبدهمه را......

سفر از خویش

چمدان بی کسیم را برداشته ام. 

 

سمتی از خویش خواهم رفت که دیگر نشانی از من نباشد 

 

سمتی از آن سوی تنهایی ٫ماورای بودنی که هرروز تکرار میکنم  

 

باز در سکوت فریاد می زنم..... 

 

شاید غریبه ای در گوشم داستانی ازفردا بخواند.. 

 

تک تک واژه هایم اندوه زده نگاهم می کنند...... 

 

واشک تنها سلاحی بودکه با آن بغض نفس گیر را می شکستم.... 

 

ولی حالا که چمدانم را برداشته ام می خواهم به سمتی ازخود بروم 

 

که ردی از من نباشد.باید از خود جدا شوم ........

  

 

 

 

 

  

خدایا

خدایا اگر به تو ازخویشتن شکایت نکنم با که بگویم که دردرونم چه غو غایی برپاست !!!

 

خدایا اگر نگویم چه دردی مرا می کاهد افسانه بودن قصه آزارم خواهد شد. 

 

خدایا نفس میزنم در هوای دلتنگی... 

 

برای تقدیر ناله نمیزنم که خود کرده را تدبیر نیست برای کم داشتن خویش می گریم 

 

بغض راه دار سکوت نیمه شبم گشته است.ودرتنهایی نظاره گرم 

 

چه بی پروامی تازند اشکهایم٫ حس میعان عشق را در خویش مخفی می کنم 

 

خدایا از این دلیری گمراهی خسته ام......