از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

آرزویی یخی

کوه یخم واحساسم درکوچه های انتظارگم شده................. 

 

در این فریب ثانیه ها برای مرگ مرثیه داری میکنم.درعادت   

 

تنهای سردرگریبانم وبودنم را هر روز تکرار!!!!چقدر هولناک است داستان بودن!!وقتی درگذر تنهایی یبی خیال ازبودن آدمها    

 

به آدمکی می اندیشم که درپس تردیدهای خود وامانده است.... 

 

آری من به سراب زندگی دلخوشم ودرپس هر لحظه به امید واهی نفس تازه میکنم آرزوهای یخی در من اوج گرفته ومن در آفتاب سوزان بی کسی ذوب می شوم!!!  

 

 

روزها از پی هم میروندو من باز باتکرار میستایم 

 

آنچه را که درونم را میکاهد....... 

 

 

 

باز حسرت جوانه میکند در دلم چرا  اندوه 

 

 

اینگونه سایه گستر است درمن چرا برای بودن 

 

بهانه ای جز خویش نمیابم وای چقدر در      

 

 

در خویشتن خویش فر ورفته ام.........

به نام خدایی که چون جان برایم عزیزاست....... 

 

 

کاش وقتی در عصر یخی بدانیم برای  زیستن تنها بهانه ای جز بودن نداریم !!!کاش در این میانه فقط تپش های قلبم بهانه ی زیستنم نباشد!!!!!!!