از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

لبخند سکوت

سکوت بر من هجوم می اورد وباز من تسلیم او 

 

 بازجغد وار در تکرار تنهایی٬ گوشه گیر سردی نگاههای بی احساس می شوم.  

 

باز قاب عکس بی کسیم را نگاه می کنم..... 

 

وتو در آن چه شیرین لبخند می زدی!!!!! 

 

راستی چرا اشکهایم را بوسه وار لمس نکردی؟؟ 

 

وقتی فریب جاده تو را فریاد می کرد 

 

بغض را بدرقه ی راهت کردم٬ شاید جاده تو را از من نگیرد 

 

وقتی از پشت شیشه فقط دست تکانم دادی.... 

شکستم

امروزباز شکستم !سایه تنهایی بلندتر برسرم افتاد..... 

 

بازوقتی مراشکستی تکه های قلبم را !به  دست گرفتم و زار زار گریستم. 

 

چه تلخ است زبان آیاها! 

 

وقتی دست اندوه را گرم فشردم !اشک رهنورد بی کسیم شد 

 

کوچه کوچه گشتم تا بیگانه ای  راپیدا کنم !!!!!

 

وقتی نفس آیا از بودن من گرفت سر برزمین افکندم وملتمسانه پرسیدم: 

 

 

 چرا خویشتنم رافریاد میزنم وکسی نمی شنود؟

 چرا بغضم صدای درد می دهد؟

 

 چرا چشمانم فقط راه پر پیچ وخم  تنهایی را می شناسد؟ 

 

باز سایه ای مرا شکست...... 

 

باز خویشتنم را فریاد کردم اما کسی صدایم را نشنید.......

انتظار

 انتظار دیوار شیشه ای بودنم را شکست. 

 

بازصبورانه باد هستیم را به تاراج برد٬خویشتنم را  نوازشگرانه  

 

به دست انتظار خواهم سپرد...... 

 

می کوشم که انتظار دیدنت مرا پای ایستادن دهد... 

 

 

 

روزمرگی

امروز پای احساسم در گل نا امیدی فرو رفت٬سر را برای لحظه ای به آسمان بلند کردم 

 

نسیم خنکی وزید وباز من تازه شدم...... 

 

آه!حسرت گریبان امیدم را چاک کرد!انتظار از بغض فرو خورده داشتم تا صبورانه  

 

ببارد.اما دیشب چه بارانی شد وقتی تردید بی پروا چنگ بر سینه ام می کشید...... 

 

ستاره های سربی از آسمان شب به هوای سنگین نفس هایم لبخند میزدند. 

 

چه سودا گرانه به سکوت معتادم٬سربه زانو می نهم تا شک را چشمانم باور نکند!!!! 

 

امروز چه هوای بود وقتی دلم پر کشید برای تو...... 

 

غم....

برتو درود ای غم... 

       وقتی در گوشه ای آرام تکیده می کنی مرا 

 

من لبخند میزنم وبر تو ای ناب ترین ٬درود می فرستم..... 

 

ای غم دوباره چنگ ودندان نشانم می دهی 

 

مگر از آن درد دیروزم کمر راست کرده بودم!!!! 

 

هردمی برمن رسد آوای غم         شانه می لرزداز این سودای غم 

 

 سر بر زانو می نهم٬ باز انتظار !باز تکرار! 

 

در این هیاهوی بودن 

 

    چه تلخ می نوازی مرا ای غم...

کابوس

دیشب با صدای هولناکی از خواب پریدم٬بالشم خیس و گونه هایم نمناک.... 

 

عرق تمام وجودم را گرفته بود و در هجوم آیاها٬لرزان اشک می ریختم  

 

تابوت عشق در دستان مردم پرشتاب می رفت ومن بلند فریاد میکشیدم .....

 

عذاب قبر برایم هولناک نیست٬ترس از وحشت تنهایی در گور را ندارم... 

 

ولی بی او هر لحظه برایم مرگ تدریجی آرزوهایم بود.... 

 

سر به دیوار تکیه دارم !ای غروب هولناک!ضربه های دلتنگی را آرام تر بر من بکوب. 

من آسیابانی هستم که هر روز گرد سنگ آسیا میگردم وقصه ی تلخ بودنم راتکرار می کنم!!!!!! 

 

تمام تنم سفید است از آرزوهای بی رنگ.....

رها......

خوشه های درد در من جوانه دارد٬ضربه های تنهایی٬ دیوار های ترک خورده ام را  

 ترمیم می کرد... 

 

دستی بر آسمان بردم خدارا از این پایین صدا زدم...... 

 

گفتم خدایا حواست با من هست٬میدانی که دانسته چه می کنم؟؟؟؟؟؟ 

 

لیک باز غرق در همان پیچ وتاب لحظه ها٬خودرا از یاد بردم.... 

 

شبانه مویه زدم در زیر پتوی خود خواهی خویش تا اشکهایم پر غرور رهنورد    

 

کوچه های صورتم گردند..... 

 

وقتی چادر شب سیاه پوش وعزادار  عاشقان می شود٬٬٬من خود را رها می کنم !!

 

رهااز درد های پنهانی که در زیر لب زمزمه هایش آوارم می کند 

 

خدایا حواست به این رها شده هست.......

  

نگاه

  واژه هایم دگرگون شد٬ وقتی سراب نگاهت  بر پلکهای یخ زده از احساسم فرود امد.... 

 

  من را ازمن گرفت آن شیطنت کودکانه ات...... 

 

    لحظه ای تردید کردم به غم ٬به عشق ٬به حسرت..... 

 

   آیا عطش  این سراب مرا سیراب خواهد کرد...

 

     .من هرچه باشم٬٬٬٬٬٬٬

 

    از خویش رفته ای هستم  بعد بارش نگاه تو..... 

 

          کاش غرش رعد وار نگاهت سراب آرزویم را ویران نکند......