از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

دلـت را بتـکان ...

دلـت را بتـکان ...

 

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن


دلت را بتکان


اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

 

بگذار همانجا بماند


فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش


قاب کن و بزن به دیوار دلت ...

 

دلت را محکم تر اگر بتکانی


تمام کینه هایت هم می ریزد


و تمام آن غم های بزرگ


و همه حسرت ها و آرزوهایت ...

 

باز هم محکم تر از قبل بتکان


تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!

 

حالا آرام تر، آرام تر بتکان


تا خاطره هایت نیفتد


تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟


خاطره، خاطره است


باید باشد، باید بماند ...

 

کافی ست؟


نه، هنوز دلت خاک دارد


یک تکان دیگر بس است


تکاندی؟


دلت را ببین


چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟

 

حالا این دل جای "او"ست


دعوتش کن


این دل مال "او"ست...


همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا

 

و حالا تو ماندی و یک دل


یک دل و یک قاب تجربه


یک قاب تجربه و مشتی خاطره


مشتی خاطره و یک "او"...

 

خـانه تـکانی دلـت مبـارک

دلتنگی

دلم تنگ است و بغض بهانه می تراشد


حسرت گیسوان خیال را میبافد


وکنج دیوار، تمام پشت گرمیم میشود...


یادت زیر لب زمزمه میکند:   

                                        "بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم"


                                        "همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم"...


بغض ابیات بعدی را میبلعد....


    اما، تو بی خیال بودنم بلند میخوانی


                "از این عشق حذرکن،لحظه ای چند براین آب نظر کن".....


آشوب خواستنت دل را می آشوبد


واز ناودان نگاهم احساس میبارد


وقتی خاطراتت دست دلتنگی هایم را میگیرد


 کسی نمیداند "بی تو به چه حالی من ازآن کوچه گذشتم"....