از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

گور گمنام من

مرگ من روزی فرا خواهد رسید              دربهاری روشن ازامواج نور  

 

درزمستانی غبارآلود و دور                   یاخزانی خالی ازفریاد وشور 

 

 

مرگ من روزی فراخواهدرسید           روزی ازاین تلخ وشیرین روزها 

 

روزپوچی همچو روزان دگر             سایه ی امروزها دیروز ها 

 

 

 

دیدگانم همچودالانهای تار           گونه هایم همچومرمرهای سرد 

 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود      من تهی خواهم شد ازفریادو  درد 

 

 

می خزند آرام روی دفترم         دست هایم فارغ از افسون شعر 

 

یاد می آرم که دردستان من          روزگاری شعله میزد خون شعر 

 

 

خاک میخواند مرا هردم به خویش         می رسند از ره که در خاکم نهند  

 

آه شاید عاشقانم نیمه شب                گل بروی گورغمناکم نهند 

 

 

می شتابند ازپی هم بی شکیب     روزها وهفته ها وماهها 

 

چشم تو در انتظار نامه ای         خیره می ماند به چشم راهها 

 

 

لیک دیگرپیکر سرد مرا            می فشارد خاک دامن گیر خاک 

 

بی تو دور از ضربه های قلب تو        قلب من می پوسد آنجا زیر خاک 

 

 

بعد ها نام مرا باران وباد           نرم می شویند از رخسار سنگ 

 

گور من گمنام می ماند به راه     فارغ از افسانه های نام وننگ  

 

 

                                                             تقدیم به آنکه دوستش دارم         (فروغ فرخزاد)

 

 

 

اقیانوس اندوه

وقتی درتکرارعقربه ها! قلبت به یکباره می لرزد.وقتی سرانجام دنیا همچو مار برتنت میپیچد... 

 

وقتی ستاره ها طناب دار تو را می بافند...... 

 

وقتی در کنج دل چیزی آزارت می دهد که جرات واگویه کردنش را نداری ......

 

وقتی می خواهی وتمام توانت را جمع می کنی .ولی باز دنیا نا تواناییت را به رخت می کشد ....

  

وقتی از نیرنگ دل خوری .وقتی فریب هم فریبت میدهد........ 

 

وقتی سلسله وار روزها تورا به مرگ میخوانند ولی تو به خود وعده می دهی که این بار 

 

شادی های کاذب با من خواهند ماند..... 

  

بیا ! 

بیا واندوه سایه وار را باور کن که همیشه به گستردگی اقیانوس در تو پابرجاست.....

امید

پنجره های انتظار باز به سمت دلم باز شد.شاید نگاه غریبه ای مرا به سمتی ازمن ببرد 

تا نجواهایم را برایت بی صداتر فریاد کنم... 

 

باز وقتی از آن سوی راه می آیی نگاه منتظرم تورا می کاود!چه سنگین قدم برمیداری  

 

وچه آهسته راه پرتکرار بودن را طی می کنی!!! 

 

هنوز طنین گام هایت قلب خالی زده ام را می آزارد ولی نگاه منتظرم راه بی مسافر تورا می پاید 

 

 هنوز امیددرمن زنده است ......

آدمک ها

های آدمک ها !بودن شعر بلند زیبای بود که مرا مرگبار درآغوش میکشید .....

 

نفسم در این هم آغوشی به شماره می افتدولی باز تکرار می کنم داستان تلخ بودن را... 

 

آدمک ها !این تنگنای بودن وزیستن با باد را افسونگرانه می نوازم.. 

 

کاش زمانی که مشتی خاک را در دست می فشارم به پوچی این 

 

افسانه  ی بودن پی ببرم!!! 

 

ولی من نیز چون شما هستم پر فریب ........

شب

وقتی که شب چادر بسر از کوچه های بی کسی  

 

آرام به سویم می آیدونگاه درد بارش را حریصانه بر غم سیاهم می افکند. 

 

باز زیر پوست اندوه می خندم که وای!چه ساده لوحانه به بازی دنیا دل بسته ام؟ 

 

وقتی شب !تکه های جویده شده ی احساسم را تف میکند ....

 

باز با خود می گوییم که باد تمام من را جایی خواهد برد  

 

که خالی شوم از تمام بودنم 

 

کاش می شد........

دتتنگی

دلتنگی قصه ی شاد روزگار است که با آن آدمکها را می رقصاند....... 

 

وقتی غروب سایه ی بلند انتظار را برسرت می افکند واژه ی دلتنگی دیگر 

 

 

یک حس نیست که آزارت بدهد!!!! 

 

بلکه آن یک بغض نفس گیر می شود که تمام ذرات تنت را به بازی شیرین اشک های  

 

شور دعوتت می کند ..... 

وقتی باز باتمام احساس آوار شده لبخند مرگبار تنهایی را پاسخ می دهی 

 

پوچی این زندان زندگی شتاب ناک برتو درود می فرستد 

 

    وای ای اندوه !بیا که باز آغوش گرم گوشوده ام. 

 

               وبوسه های شاد اشک را برصورت خویش بیشتر احساس میکنم

راه بی مسافر

امروز پشت باد لرزید!امروزباز اشک در دیدگانم خندید 

 

 

گفته بودم دگر نمی گریم.... 

 

گفته بودم به مرگ می خندم 

 

گفته بود هجوم مرگ بار تورا 

 

یک به یک زیر خاک ره سپار خواهم کرد..... 

 

گفته بودم دگر نیا سویم 

 

ای غریبی که زخم بر من زنی  

 

تو پی در پی 

در سکوت من نوازشت کردم !!!ای غریبی که زخم می زنی بر دل 

 

عاشقانه غریب وار نگاهم پرشد 

 

از رهی که بر نمی گردی......... 

 

        

نوشدن

باز امروز خاطرات کهنه مرورگر کوچه های تنهایی من شد ودربیداد اندوه 

 

سایه ی بلندغم را کوتاه کردم! دیوار تردیدراشکافتم تا دوباره متولد بشوم.... 

 

اری من درخویش متولد شدم تادراین نوشدن تنها خود رابیابم.من مرگ را درخو جا دادم 

 

وسراب آرزورا بلعیدم تا هرروز مرورگربی کسی خود نباشم.... 

 

می خواهم ازنوبسازم !می خواهم برای بازنده شدن تلاش نکنم من باخودسوگند میخورم 

 

که می توانم به اندازه ی تمام ناداشته هایم تلاش کنم..... 

 

میدانم که میتوانم چون بارها باخود تکرارکرده ام.......