از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

انجماد قلب

قلبم به انجماد نزدیک است....تپش هایم دیگر راز سکوت شقایق را معنا نمی کنند......


آرام خاک آغوش می کشد تمام مرا....و دشت سینه ام پر است از داغ های رنگا رنگ.....


فریب روز ها تخم حسرت را در دلم پروراند.....من سپیدارم ....


خالی از خویش،سرشار از درد،


ریشه هایم آفت خورده ی دستانی بودکه در تکرار روزها، مرا از یاد برد.....


چه گناهکارانه لذت بودن را چشیدم...


جادوی نگاه

 چشمانم برای ماندت بهانه می گیرد...امروز چقدر هوای یادت بادی بود....

   

  تمام خودم را پر کردم از هوای تو...تا تنم بوی خیالت را بگیرد...


دلم مثل همیشه ترک می خورد،از خواستن.....اما ، من با نگاهت جادو شدم.....


ثانیه ها درد انتظار را نمی کاهد و موریانه وار بر ذهنم آوار می شوند......


در آخرین ایستگاه زندگی نشسته ام .مبهوت روزها .....


لای پنجره ی احساسم را گشودم،پرده ها به رقص در آمدند ،دلم خالی شد


و عطر پیچک همسایه مهمانم .....


چقدر یادت مرا از ازدحام درد می گیرد

                           وقتی که جادوی نگاهت رگ های خشکیده ام را گرم می کند ......



سیب کال عشق

وقتی دفتر خاطراتم را باز کردم،دزدانه از دیوار دلتنگی هایم بالا آمدم....


سیب کال آرزو هایم نرسیده بود.....


هنوز ذهنم کودکی می کرد و باغ بودنم سبز ازآیینه ها.......


خنده هایم مست میکرد، طعم گس عشق را......


کودکانه به روی چمن های سادگی بازی می کردم وبا باد می رقصیدم.....


وقتی که هم بازی احساس شدم ، دلم سر خورد......شکست...


بغض کردم ....اما ،بیم ندیدنت اشک را از چشمان بارانیم گرفت.....


از آن  روز به بعد آن بغض در گلو ماند....و تو رفتی بی هیچ رد پایی.....


و دلی که می خواست هم بازی  احساس نباشد......





  باز چای در لیوان حسرت میریزم.....هورت میکشم داغ داغ، تمام غصه هایم را .....


  تا غصه های نفس  گیرم از بخار تردید ها گرم شود......

 

  چقدر خزان زود به شیشه های انتظار چسبید.....باد خزان یادت ،چه بر سر


  یاد واره هایم  آورد که  من هر روز  ناباورانه!!!


سقوط برگ هایم  را از درخت آرزو ها می بینم.......


   آنجا بود که دست دلم شکست....


ولی نمی دانم چرا دوباره از دلم بادبادکی ساختم و در آسمان خیالت به بادهای 


   بخشیدم.....


چرا دوباره یادم رفت رسم غریب مردم دنیا را .....



هوای تازه..

  پنجره ی دود زده ی دلم را گشودم،تا خیالت احساسم رانوازش کند.


  آشنا بودنگاهت، وقتی طعم دیدار را چشیدم......مثل هوس چیدن سیب از باغچه ی


   همسایه.....یابوی عید از لا به لای شمعدانی ها....


   شاید بوی بهار آمده بود،که شاخه های امیدم جوانه کردند....


    زیر باران نگاهت هوای مه آلود قلبم صاف شد...به یکباره سینه ام پر شد از هوای


  بودنت...


  وقتی نبض دستت را گرفتم ضربانش بوی ماندن می داد....


  حالا ؛کودکانه بهانه می گیرم تا نگاه گرمت مرا در آغوش بگیرد.....


  راه آمدنت را چرا غانی کرده ام


  تا در تاریکی کوچه پس کوچه های دلم ، نگاهت گم نشود........

تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی

تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی

تو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس است

حتم دارم که تو از پیش خدا می آیی

مثل اشعار اهورایی باران پاکی

و به اندازه ی لبخند خدا زیبایی

خواستم وصف تو گویم همه در یک رویا

چه بگویم که تو زیبا تر از آن رویایی

مثل یک حادثه ی عشق پر از ابهامی

و گرفتار هزاران اگر و امایی

ای تو آن ناب ترین رایحه ی شعر بهار

تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟

من به اندازه ی زیبایی تو تنهایم

تو به اندازه ی تنهایی من زیبایی

عاشقی را چه نیازست به تو جیه و دلیل

که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی

نادر صهبا


                                                                                 هدیه دوست خوبم مانلی

داستانک

  سرش را به پایین انداخت شرم نگاهش با شور عشق در هم آمیخته بود..دیگر پای    


  ایستادن نداشت


   شرمگین صورت زن را می نگریست...


    گذشته در برابرش باد گونه رقصید!جوانیی که سراب وار تمام وجودش را به یغما


برده  بودوزیر لب می گفت:


 کاش اسیر اعتیاد نبودم،حالا بعد از دو سال پاکی اسیر چشمان سیه این زن شدم....


  باز بیخوابی شبانه بیتابش کرده بود.باز در خود میپیچید.باز نداشته های خود را تکرار      


     می کرد...


   زیر لب می گفت :آن روزهایی که اعتیاد داشتم بی خیال از همه ی عالم لذت دنیا را


   می بردم .......اما حالا.......


مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد

                                                اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد


آه می کشید وحسر ت !!دیگر اجازه نداشت به سیگار هم پک بزند آخر میدانست که زن


از سیگار بیزار است......


چه تلخ کامی بزرگی اسیر عشقی بود که حتی ذره ای هم به او نمی رسید.......


باز تصویر چشمان زیبای زن از مقابل رنگدانه های چشمش بیرون نمی رفت....باید



جسارت خود راجمع می کرد باید برای دلش کاری میکرد....رفت و مقابل زن ایستاد!!!!


تمام نیرویش را در زانوانش جمع کرد تا زمین زیر پایش را خالی نکند. آرام گفت:


بانو شمامرا دوباره معتاد کرده اید.......

یادتان ،فکرتان و چشمان سیاه تان مواد مصرفی من شده و هر روز باآن نیرو میگیرم.


 به من بگویید چه کنم؟اسیر وار در پی شما می آیم ودیدار یک لحظه درمان


درد هایم می شود........


زن فقط نگاهش کرد ،فقط نگاهش کرد......و آرام آرام از او دور شد.....


  مرد دیگر تاب قدم برداشتن نداشت به بکباره قلبش ایستاد و زانو ها پشت پایش را 

 

    خالی کردند و زمین در آغوشش کشید.....


   جماعت می دوندهمه میگویند :بیچاره  معتاد بود انگار زیاد زده سنگ کوپ کرده ......   وای نه !!!نه!!!


زن با چشمان سیاهش جنازه ای را دید که مردم  بر دوش می کشند.....



پ.ن.این اولین داستان کوتاه من است تجربه  نخست کاستی هایم را نویسند گان وبلاگ نویس ببخشند