از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

داستانک

  سرش را به پایین انداخت شرم نگاهش با شور عشق در هم آمیخته بود..دیگر پای    


  ایستادن نداشت


   شرمگین صورت زن را می نگریست...


    گذشته در برابرش باد گونه رقصید!جوانیی که سراب وار تمام وجودش را به یغما


برده  بودوزیر لب می گفت:


 کاش اسیر اعتیاد نبودم،حالا بعد از دو سال پاکی اسیر چشمان سیه این زن شدم....


  باز بیخوابی شبانه بیتابش کرده بود.باز در خود میپیچید.باز نداشته های خود را تکرار      


     می کرد...


   زیر لب می گفت :آن روزهایی که اعتیاد داشتم بی خیال از همه ی عالم لذت دنیا را


   می بردم .......اما حالا.......


مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد

                                                اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد


آه می کشید وحسر ت !!دیگر اجازه نداشت به سیگار هم پک بزند آخر میدانست که زن


از سیگار بیزار است......


چه تلخ کامی بزرگی اسیر عشقی بود که حتی ذره ای هم به او نمی رسید.......


باز تصویر چشمان زیبای زن از مقابل رنگدانه های چشمش بیرون نمی رفت....باید



جسارت خود راجمع می کرد باید برای دلش کاری میکرد....رفت و مقابل زن ایستاد!!!!


تمام نیرویش را در زانوانش جمع کرد تا زمین زیر پایش را خالی نکند. آرام گفت:


بانو شمامرا دوباره معتاد کرده اید.......

یادتان ،فکرتان و چشمان سیاه تان مواد مصرفی من شده و هر روز باآن نیرو میگیرم.


 به من بگویید چه کنم؟اسیر وار در پی شما می آیم ودیدار یک لحظه درمان


درد هایم می شود........


زن فقط نگاهش کرد ،فقط نگاهش کرد......و آرام آرام از او دور شد.....


  مرد دیگر تاب قدم برداشتن نداشت به بکباره قلبش ایستاد و زانو ها پشت پایش را 

 

    خالی کردند و زمین در آغوشش کشید.....


   جماعت می دوندهمه میگویند :بیچاره  معتاد بود انگار زیاد زده سنگ کوپ کرده ......   وای نه !!!نه!!!


زن با چشمان سیاهش جنازه ای را دید که مردم  بر دوش می کشند.....



پ.ن.این اولین داستان کوتاه من است تجربه  نخست کاستی هایم را نویسند گان وبلاگ نویس ببخشند


نظرات 12 + ارسال نظر
امید یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ http://garmak.blogsky.com/

حرف نداشت

قدرت قلم تان را دست کم نگیرید

حظ بردم
زکات قلم شما همین متن های زیباست

پس من بعد هم زکاتش را بپردازید تا دینی به گردنش نباشد

سلام گرامی!
شرمنده ام کردید این هندوانه ها را بیاید از دستم بگیرید ...اعتماد به نفس من با این توصیفات رفت رو 100000
واقعا از این همه تعریف در پوست خود نمی گنجم

افسانه یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام
امان از درد بزرگی که جامعه وقشر جوان رو آلوده کرده وچه خانواده ها و زن ها وبچه ها که با آتش اعتیاد می سوزند

عزیزم سلام یکبار دیگر متن را بخوان درد اعتیاد نبود !
درد یک ناهمگونی اجتماعی بود که لیلی وار مجنون می کرد...جوانی تباه شده با عشق نافرجام
ممنون که سر میزنید

حقی یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

تراژدی بود یا درام به هر حال یک جور بخوصوصی زیبا بود

با خیال روی دوست

آپم

http://hamidhaghi.blogsky.co

سلام
بیابید پرتقال فروش را ما که خود نویسنده بودیم نفهمیدم درام بود یا تراژدی اصلا مگه این دو با هم فرق دارند؟؟
حتما سر میزنم به روی چشم

کاوه یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:46 ب.ظ http://www.gongekhabdide.blogsky.com

چکش بیاورید

که در تکلم تیشه

به لکنت افتاده اند

فرهادهای امروزی.

دوست گرامی ممنون از حضور سبزتان

برایم بمان یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 ب.ظ http://www.titi-mz.mihanblog.com

چقدر تلخ بود
چه عشق نافرجامی
واقعا اولین داستانت بود ؟ بدون تعارف عالی بود

سلام عزیز خوشحالم به این همه تعریف اره اولین سیاه مشقم بود
امیدوار شدم به خودم

کوروش یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:19 ب.ظ http://www.korosh7042.com

در پاسخت نوشتم
سلام خاطره ی عزیز
من خودم هم سردر گمم مهربان
ولی اکثر کارها به علت مشغله ای که خانه ی جدید برایم ایجاد کرده از کارهای قبل است و شرمنده که با کارهای جدید ادغام شده و کمی هم برای غنی کردن آرشیو می بایست کپی پیس می کردم که همه اینها کمی
ابهام ایجاد کرد . امیدوارم به زودی به سامان رسیده و روال عادی خودش را طی کند . از همه ی محبت هایت سپاس دارم

استاد گرامی سلام
از اینکه مرا ازسر در گمی نجات دادید متشکرم

کوروش یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ب.ظ http://www.korosh7042.com

چه اعتیادی است
اعتیاد چشمانش . که ترکش نه پاکی که مرگ است.
بسیار زیبا بود گوئی سروده ای بود و آوازی
گاه آنقدر صاحب قلم در داستان غرق می شود که مخاطب جز او را عاشق تر نمی بیند.
اگر هم اولین است بسیار زیبا ست و می تواند چشم به افق هایی روشن در داستان کوتاه دوخت
درود بر تو مهربان

از دیدگاه نقدگرانه ی شما متشکرم و دلگرم به آینده!!!

فریبرز مهر سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:03 ب.ظ http://delafruz.blogsky.com

نمی خواهم مثل دوستان دیگر حسن ها را بشمارم
دوستان لطف کردند و نکات مثبت را گفتند
حسن ها بسیارند
اما آنچه به نفع شما است در نقد سازنده است
من می خواهم چند نکته و راهنمایی بگویم

سبک نوشتاری ات رمانتیسم بود و گفتار شاعرانه ای داشت
ولی باید دقت داشته باشی امروز در راسته نویسندگی بیشتر باید به رئالیستی نوشتن بپردازید
صحنه پردازی ات خوب نیست چرا که مشخص نیست این رد و بدل شدن دایالوگ ها در کجاست
مثلا در همان قالب رمانتیک می شود گفت:
خورشید دوباره زخم خورده خود را آن سر جوی پایین می کشید و مرد غافل از چشم های جست و جو گر مردان کوچه،آشفته دنبال زن می دوید

یک همچنین جمله ای می تواند خواننده را بیشتر با داستان درگیر کند.
پیرنگ داستان یعنی همان رابطه علت و معلولی ،مبهم نقل می شود
خیلی سخت می توان اعتیاد مرد را به عشق به زن یک رابطه مستقیم تشخیص داد.
از نظر نوع دید نویسنده یعنی همان سوم شخص با نفوذ زیاد ، داستان به درستی نقل شده اما نوع نگاه مرد و شدت عشق به زن در کلمات ، کمتر قابل احساس است.
چهره پردازی و همان ظاهر شخصیت های داستان هم نقش زیادی در درک داستان دارد که اما اینجا اثری از آن نیست
مثلا به فرض با تشریح مو های پریشان و لباس های کهنه و اتو نکشیده و ریش اصلاح نشده و قد خمیده ی مرد که نشان از افسرده بون مرد و حال وخیم او دارد ، می توان به راحتی حجم معنایی داستان را تقسیم کرد.

کتاب عناصر داستان جمال میر صادقی هم چاپ قدیم و هم چاپ جدید هر دو کتاب های خوبی در این ضمینه هستند
کتاب فن رمان نویسی اثر دایان دات فایر
و همینطور کارگاه داستان نویسی دیوید لاج
کتاب های کامل و نیکویی برای نویسنده شدن هستند.

امیدوارم در نویسندگی هم پیروز و سربلند باشید.

دوست خوب سلام
این راهنمایی شما برای من به اندازه ی دنیا ارزش داشت دلم می خواست همچین نقدی می شنیدم تا یه تکان محکم می خوردم
باز از دید گاه نقد کرایانه ی شما متشکرم

برایم بمان سه‌شنبه 19 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:56 ب.ظ http://www.titi-mz.mihanblog.com

فدای تو مهربون

فریبرز مهر چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:14 ق.ظ http://delafruz.blogsky.com

منتظر داستان یعدی ات هستم

دوست خوبم متشکرم...

صهبانا پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:49 ب.ظ http://sahbana.ir

سلام .
با اینکه اصلا صلاحیت اظهار نظر در مورد آثار شما را ندارم ، جسارتا نظرم می گویم ...
داستان بسیار جذابی بود ... درگیری یک انسان در دو گرداب که از اولی نجات یافته و دومی به هلاکش انجامید ... تعابیر و تمثیل ها بسیار زیبا و خیال انگیز بود...

از اینهمه لطف آثارتان متشکرم و سپاسگزار.
بخصوص این تجربه بسیار ارزشمند و مثال زدنی بود .
دستمریزاد .
قلمتان جاویدان

استاد عزیز خوشحالم کردید و قوت قلبم شدید وقتی که نوشته ی نا قصم را پسندیدید با کمک راهنمایی و خواندن مطالب ارزشمند شما حتما در داستان بعدی جبران کم کاری هایم را می کنم

مرتضی پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 ب.ظ

گاهی دلتنگ میشوم با احساس نبودنت ...

ولی شادم به یاد بودنت در دلــــــــــــــم ...

...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد