وقتی دفتر خاطراتم را باز کردم،دزدانه از دیوار دلتنگی هایم بالا آمدم....
سیب کال آرزو هایم نرسیده بود.....
هنوز ذهنم کودکی می کرد و باغ بودنم سبز ازآیینه ها.......
خنده هایم مست میکرد، طعم گس عشق را......
کودکانه به روی چمن های سادگی بازی می کردم وبا باد می رقصیدم.....
وقتی که هم بازی احساس شدم ، دلم سر خورد......شکست...
بغض کردم ....اما ،بیم ندیدنت اشک را از چشمان بارانیم گرفت.....
از آن روز به بعد آن بغض در گلو ماند....و تو رفتی بی هیچ رد پایی.....
و دلی که می خواست هم بازی احساس نباشد......
سیب کال عشق خوردنی است
اما هیچی مثل رسیده اش نمی شود
درود بر شما
دقت نکردید آقا امید سیب کال ارزورا گفتم نه عشق
از قامت تا گشته و از درد ننالیم
ما جمله خدار که غم خویش نداریم
هجران رخی همچو مه است این همه فریاد
از دیده مبهوت ره است این همه فریاد
دلک کودکانه بازی کرد
دلم کودکانه شکست
.
.
.
دلم دیگر بازی نمیخواهد
دیگر همبازی نمیخواهد ......
خدای را
مسجدِ من کجاست
ای ناخدایِ من؟
در کدامین جزیرهیِ آن آبگیرِ ایمن است
که راهش
از هفت دریایِ بیزنهار میگذرد؟
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
با نخستین شامِ سفر،
که مزرعِ سبزِ آبگینه بود.
و با کاهشِ شب
که پنداری
در تنگهیِ سنگی
جای
خوشتر داشت،
به دریایی مرده درآمدیم
با آسمانِ سربییِ کوتاهش
که موج و باد را
به سکونی جاودانه
مسخکردهبود ....