از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

بیا خانه تکانی کنیم..

  بیا خانه تکانی دل کنیم....


  من یادت را از دلم پاک میکنم ،تو با لبخند تماشایم کن.....


 من عشقت را در بقچه ی تنهای هایم میپچم ،تو از من بگیر ودر کمد یادوارهایت بگذار....


 من با  اشک هایم  فرش لگد کوب شده ی غرورم  رامی شویم


  و تو در زیرآفتاب حسرت هایم پهن کن .....


  من عکس تو را از دیوار دلم پایین می آورم،تو بیا !پاره کن  تمام خاطراتمان را.......


 من با آه ،بغض غبار الوده را خارج می کنم تو فقط نظاره ام کن ......


  من برای دل سو خته ام پماد ی نیاوردم تو با رفتنت ،بیا خاکسترش کن .....


    حالا! من برای دلم حجله زدم .....تو بیا فاتحه خوان دلم باش ..........


پ.نوشت:برگرفته از وبلاگ صهبانا

خداوند از من پرسید می خوری ؟یا می بری ؟گفتم:می خورم.....

ندانستم،که حسرت ها را میخوردندو لذت ها را می برند......

ای آینه

  ای آینه سلام!نگاهت چرا باز سرد است!!


  نقاب هایم را هنوز نزده ام،بی ریا دربرابرت ایستاده ام.....


  ای آینه! هنوز بر چشمانم سرمه ی بی احساسی نکشیده ام....


  هنوز صورتم از سرخاب های حسرت رنگین است...


 ای آینه رسوا گونه نگاهم می کنی .........


  مو های سپیدم از یادمانهای روز های درد است


  ترکهای صورتم را با تردید مینگری ...


  مو شکافانه نگاهم نکن! از بس نقاب زده ام تو نیز مرا نمی شناسی؟؟!!!


  آری منم!همان افسونگر دیروز ....تاب می خورد ذهنت ،تا به یاد بیاورد مرا؟؟؟


   ملول مشو ای آینه که خویشتنم را فریاد می کنم......

         

........


  من دوباره خود را آراستم ،تا کسی حجم دردرا از چهره ام نخواند


  و تو با سکوت مرا یاری می کنی......ای آینه بخند !دوبار نقابهایم را زدم..........




هوای عاشقی

بازهوای دیدندنت دلم را هوایی کرد.....


هرچه این پا و آن پا کردم،تا قرار بگیرد نشد.....


هر چه در گوش دل داستان بی مهریت را خواندم به خواب نرفت......


هر چه اشک خرج راهت کردم باز چشم دلم راه آمدنت را پایید.....


بلند برسرش فریاد زدم،تا بیدار شود اما باز در خواب، آمدنت را میدید........


وای هوای ذهنم از یادت همیشه معطر است......چرا سفرترا از من نگرفت........


دعا کردم، دل تنگ مرا از من بگیرد               هوای بیکسی هایم بمیرد


دعا کردم،ولی بیچاره دل گفت                 دلم بی عشق او سامان نگیرد...

ره آورد...

همیشه یه سوال  تو ذهنم بود ٬ربطی به محرم  وصفر نداشت فقط کافی بود یه نوحه


بزارم تا اشکام جاری بشه٬هرکی میرفت کربلا دل منو با خودش میبرد .....


آیا این عشق یه آموزه بود ؟ایا یاد گرفته بودم بر مصیبت اشک بریزم ؟مگه زینب نفرموده بود که جز زیبایی چیزی ندیدم !!!!


بیشتر وقتا با خودم کلنجار میرفتم که من عاشق حسین فاطمه هستم و این اشکا از


سر سوز دل میاد ٬اما گاهی تردید دست به گریبانم میزدکه نه تو آموخته ای عاشق


مولایت باشی و معرفتی در این عشق نیست.....کل مسیر چشمام راه رو میجوید و یافتن برای جواب این پرسش ذهنم را.....


خدایا کمی معرفت عطایم کن !باید جواب سوالات خود را بیابم......


بازیچه های ذهنی را کنار زدم تا راز زیبایی داستان سقای کربلارا دریابم !دیگر هوای عراق نوازشگر اشکهایم بود......


انتظار برای رسیدن به پاسخ پرسش هایم جانکاه ترین و سخت ترین قسمت سفر بود......

..........

غروب  بود که به میدان مشک رسیدیم انگار این تو نیستی که میرویی وای از هوای حرم حضرت عباس.....



ناخود آگاه نفست تنگ میشه شوق رسیدن بال پرواز ذهنت رو پرپر میکنه چرا جماعت


این قدر کند گام بر میدارند...چرا کسی به فکر دلی که در سینه دارد از تپش میافتد نیست؟


شوق رسیدن هست اما پای رفتن نیست......

نفس تنگ می شود به یکبار بغض های کهنه سر باز میکند فریاد میشوی و عاشقانه سر


و دست و دل میدهی بس که آقا در عاشقی جان فشانی کرد٬ نمی توانیی که بگویی عاشقی......


باسر دویدن به شوق دیداردر هوای بین الحرمین تمام ارزویی بود که هر عاشقی در


سینه میپروراند دیگر توجه نداریدکه دیگران نگاهتان میکنند یا نه٬ پا برهنه و اشک ریزان می دویی....


دیدن قبر شش گوشه عجب صفایی دارد .....


خود نوحه خوان می شویی تا رشته های تردید را با بغض هایت ارام بریزی...آه

دلم اتش گرفت.....

زبانه زد وتمام داشته هایم را سوزاند.......


آنگاه تو هم فریاد میزنی که جز زیبایی چیزی ندیدم......

خداکند باران ببارد

  دلم باران می خواهد٬حالا که خیس یادت هستم٬آسمان ببار


  هرچه اشک داشتم خرج سفرت کردم اما برای دوریت آسمان تو ببار


  در چمدانت ره توشه گذاشتم کمی عشق و تمام بود خودرا......


  آرام تر گام بر دار شکسته های دلم چون برگ هایی پاییزی در زیر قدم هایت ریختم 


   خش خش ترک هایش را میشنوی؟


  خدا کند باران ببارد!تا صدای ترک خوردن های دلم رادر زیر پاهایت نشنوی.....


  هوای بی کسی هایم گرفته ٬بختک زده به آسمان مینگرم اما بغض ابرهای تنهایی


  بارانی ندارند


  به یکباره تهی میشوم

                         قلبم یک در میان میزند

                                                       تمام من نگاه میشود


  ولی تو راه رفتن را نشانم میدهی.......


    اشک ببار که آسمان برای تنهاییت نبارید ..........



خانه ام مدرسه است...

خانه ام مدرسه است..

        چای زنگ تفریح چقدر می چسبد

 

                                              خستگی رامیبرد از تن بیرون.....

  زنگ بعدی انشا.....


       بچه ها بنویسید:زندگی یعنی چه؟

                               بچه ها سر در کاغذ٬به نوشتن مشغول

                                                           با خودم میگوییم٬زندگی!؟واقعا یعنی چه؟؟


زندگی شاید برخورد گچ وتخته سیاست....


زندگی شایدآن لحظه ی نابی باشدکه یکی از شاگردان

ناگهان٬مپرد از خوابش

       من و من میکندو میگویدمیگوید:


برزبانم هست الان میگوییم

             زندگی خط درازی است٬که هر روز تو را می کشاند به در مدرسه و تو

لبخندی بر لب داری......

زندگی شاید آن لبخند است......

                             زندگی شاید٬آن لحظه  حساسی است که


   یکی از شاگردان در جواب پرسش ٬فکر میکند!!!

  زندگی لحظه دیدارتو با شاگرد است زندگی قند وشکر یا روغن نیست که بدنبالش باشی...

  نیابی آن را..

                   زندگی درس و کتاب است و قلم ..................

 

زندگی مدرسه است.................


اغاز سال تحصیلی جدید  بر همه مبارک.....