کوه یخم واحساسم درکوچه های انتظارگم شده.................
در این فریب ثانیه ها برای مرگ مرثیه داری میکنم.درعادت
تنهای سردرگریبانم وبودنم را هر روز تکرار!!!!چقدر هولناک است داستان بودن!!وقتی درگذر تنهایی یبی خیال ازبودن آدمها
به آدمکی می اندیشم که درپس تردیدهای خود وامانده است....
آری من به سراب زندگی دلخوشم ودرپس هر لحظه به امید واهی نفس تازه میکنم آرزوهای یخی در من اوج گرفته ومن در آفتاب سوزان بی کسی ذوب می شوم!!!