از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

آسمان دلم همیشه بی تو ابری است.....

تو در همهء خاطرات من جا داری

لابه لای پرده ها

در یکایک برگها و گلهای باغچه

حتی روی رومیزی صاف اتو کشیده ام جای تو هست

از پنجره که به حیاط نگاه می کنم تو در تمیزی شیشه ها نشسته ای . .. .

اما همچنان سهم من آسمانیست که

آویختن یک پرده آن را از من می گیرد . . .

ستاره های تنها

وقتی بیکسی ستاره شب آویز خانه ات میشودآنگاه نیاز دست به سویت دراز میکند. 

 

وقتی بودن خویش رادربودن سایه وار یک خیال جستجو میکنی..... 

 

وقتی که جغد شوم اما ها واگرها درخانه ی دلت بیتوته میکنند..... 

 

وقتی میخواهی بودن خویش رافریادکنی ولی بغض ویرانگرراه را همچو دزد شب گرد بر  

 

تومجال نفس نمی دهد....... 

 

وقتی شب بلند تنهایی هرگز به صبح نمی رسد وتو فانوس به دست به دنبال نورمیگردی.. 

 

سراب آرزو باز تورا فریب میدهد! 

 

خیره بر من منگر ای ستاره ی تنها که من عاشقانه خواندن را آموخته ام..... 

 

من آموختم که سراب را باور کنم ودلبسته شدن را..... 

 

ای ستاره خیره نگاهم کن چون من گستاخانه در آغوشبی کسی خفته ام 

 

تنهاییم را بشناس!وباور نکن در این دنیا کسی باشد که از هجوم تردید بی خواب شود... 

 

آری دیر زمانی است که ما انسانها فقط نام ادمیت را با خود یدک می کشیم... 

 

ای ستاره ی تنها از آن بالا خوب نگاه کن کسی هست که عاشق بماند تا ابد...... 

 

میدانم چیز نایابی مطالبه کردم ولی بگو که برایم خواهی یافت.......

آرزویی یخی

کوه یخم واحساسم درکوچه های انتظارگم شده................. 

 

در این فریب ثانیه ها برای مرگ مرثیه داری میکنم.درعادت   

 

تنهای سردرگریبانم وبودنم را هر روز تکرار!!!!چقدر هولناک است داستان بودن!!وقتی درگذر تنهایی یبی خیال ازبودن آدمها    

 

به آدمکی می اندیشم که درپس تردیدهای خود وامانده است.... 

 

آری من به سراب زندگی دلخوشم ودرپس هر لحظه به امید واهی نفس تازه میکنم آرزوهای یخی در من اوج گرفته ومن در آفتاب سوزان بی کسی ذوب می شوم!!!  

 

 

روزها از پی هم میروندو من باز باتکرار میستایم 

 

آنچه را که درونم را میکاهد....... 

 

 

 

باز حسرت جوانه میکند در دلم چرا  اندوه 

 

 

اینگونه سایه گستر است درمن چرا برای بودن 

 

بهانه ای جز خویش نمیابم وای چقدر در      

 

 

در خویشتن خویش فر ورفته ام.........

به نام خدایی که چون جان برایم عزیزاست....... 

 

 

کاش وقتی در عصر یخی بدانیم برای  زیستن تنها بهانه ای جز بودن نداریم !!!کاش در این میانه فقط تپش های قلبم بهانه ی زیستنم نباشد!!!!!!!