از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

نوشدن

باز امروز خاطرات کهنه مرورگر کوچه های تنهایی من شد ودربیداد اندوه 

 

سایه ی بلندغم را کوتاه کردم! دیوار تردیدراشکافتم تا دوباره متولد بشوم.... 

 

اری من درخویش متولد شدم تادراین نوشدن تنها خود رابیابم.من مرگ را درخو جا دادم 

 

وسراب آرزورا بلعیدم تا هرروز مرورگربی کسی خود نباشم.... 

 

می خواهم ازنوبسازم !می خواهم برای بازنده شدن تلاش نکنم من باخودسوگند میخورم 

 

که می توانم به اندازه ی تمام ناداشته هایم تلاش کنم..... 

 

میدانم که میتوانم چون بارها باخود تکرارکرده ام.......

مرگ خویش را باور کردم

من پرم از خاطرات خویش وخسته از خنده های مردم فریب.... 

 

سایه ی مرگ بر سرم لبخند میزند ومن  

 

آخرین خنده ام را نثارش میکنم!!! 

 

ای فریب زندگی با خویشتنم مدار کن که بودنم جان کندی بود که  

 

سراب وارآن را مرور می کردم 

 

بدرود ای زیستگاه تنهایی.......  

 

چه زیباست بلوغ خلسه وارمرگ در خویشتن من!! 

 

زجه های درد درمن متولد شده ومن مرگ رانظاره گر می شوم

عشق فراموش شده....

زمانی پرنده برای ماندن آرزوی پرواز داشت وشوق رسیدن هرروز آزارش میداد.... 

 

زمانی یادم هست که فراموشی را کابوس تنهایی خود میدانست وهروز با خود تکرار  

 

میکرد که هرگز از یادم نخواهی رفت... 

 

یادم هست زمانی را که شوق رسیدن تبدارش میکردو داغ رفتن نقره داغ 

 

وای چه زود همه چیز رنگ تکرار گرفت!!!!! 

 

وای چه زود یادت رفت پرنده ای را که در قفس داری!!!!!!

 

 

 چه تلخ می آزاری آنکس را که عاشقانه ستایش گر توست......

زندگی دروغ زیبا

من وتو ازدوسوی می نگریم         زندگی این دروغ زیبا را 

 

 تودرآن پرامید می نگری            جلوه های خوش و فریبا را 

 

 

آنچه بهر تو مایه ی شادیست       می شود رنگ گونه غم من 

 

آنچه اکنون بهشت خرم توست       زندگی را کند جهنم من 

 

 

پیش چشم تو افتادن برگ           خود همان اوفتادن برگ است 

 

پیش چشم من ای دریغ دریغ     اینکه پایان زندگی مر گ است  

 

 

 

اینم اماتو در خیال از من          آدمی مثل خویش ساخته ای 

 

نگهم می کنی و میخندی           که چه آسان مرا شناخته ای

شب.......

وقتی شب همچوبختکی برسرت سایه می افکند هجوم مرگبارافکار جنون آمیزآزارت میدهد 

 

درتاریکی به دنبال فریاد در گلو خفه شده میگردی تا عقده های درونیت را آوار کنی!!! 

 

سایه وار اشک میریزی تا همبسترت از خواب ناز بیدار نشود...... 

 

خدایا چرا نرسیدن همیشه سهم آدم هایی است که بسیار میدوند؟ 

 

خدایا از آزار خسته ام گاهی نگاهی!!!!!!!!!

هیاهوی بودن

آدم ها برای بودن چه هیاهوی غریبی میکنند.یعنی این زندگی  

 

ارزش اینهمه بازی را دارد....... 

 

فریب میدهیم!احساس را بازیچه کودکانه ی خویش میکنیم..... 

 

ودر دل جای عشق کینه می کاریم!!!! 

 

بعد غریبانه اشک میریزیم وانگشت حسرت می گزیم.... 

 

غافل ازاینکه قصه ی بودن انسان برروی زمین دیر گاهی است 

 

که تمام شده......

بی آرزو

زیستن بی شادی مرگ تدریجی آرزو است 

 

هرروزباامیدواهی ازخواب برمیخیزم وطلوع 

 

 

رابه تماشامیایستم!غمزده گرما ی خورشیدرا 

 

حس میکنم ولی برای بودن وشادی کردن  

 

بهانه ای ندارم......... 

وقتی آخرین شعله های خورشیدخاموش میشود 

 

بازنگاهم آرزوی برباد رفته ای رادنبال میکندکاش 

 

برای سفرچمدانی داشتم خالی ازتکرار........ 

 

فرتوت  واروغمناک آخرین جرقه های خورشید  

 

بر شانه های امید میتابدولی  بدرقه ی چشمانم 

 

سکوت درد بار انتظار است......... 

 

وای ای دنیای واژگون برای شاد زیستن بهانه  میخواهم 

 

ای تجربه ی چرک دار غم  !!!خویشتنم را لحظه ای  

 

سردتردرآغوش گیرتاگرمای انتظاراورانسوزاند......

انتظار تلخ .....

وقتی جوانه های امید در دلت خانه می کند.چیزی از درون داغت 

 

می سازد سایه ی تردید وار شادی تورا محصور می داردوتو باز 

 

نمی دانی که سراب تو را فریفته است!!!! 

 

وقتی غم زده شانه های یاس را بالا می اندازی وسر را تکان  

 

می دهی. 

 

وقتی آه را با لبخند شیرینت می آمیزی تا کسی دل حسرت کشیده  

 

را فریب ندهد.... 

 

وقتی تلخی انتظارذرات تنت را نوازش میکندوتوفقط نگاهش  

 

میکنی ودر برابرهجوم دردبار انتظارسکوت میکنی.... 

 

می بینی از انتظارتنها یک واژه نیست که تو را می کاهد بلکه  

 

سایه ی درد بار غم را باتمام سنگینی برتن فرتوت خویش  

 

حس میکنی..... 

 

آنگاه از تو می پرسم که این خویشتن تواست  ....... 

 

ازتومیپرسم وقتی تمام شد قصه ی بودنم!!!!!