وقتی جوانه های امید در دلت خانه می کند.چیزی از درون داغت
می سازد سایه ی تردید وار شادی تورا محصور می داردوتو باز
نمی دانی که سراب تو را فریفته است!!!!
وقتی غم زده شانه های یاس را بالا می اندازی وسر را تکان
می دهی.
وقتی آه را با لبخند شیرینت می آمیزی تا کسی دل حسرت کشیده
را فریب ندهد....
وقتی تلخی انتظارذرات تنت را نوازش میکندوتوفقط نگاهش
میکنی ودر برابرهجوم دردبار انتظارسکوت میکنی....
می بینی از انتظارتنها یک واژه نیست که تو را می کاهد بلکه
سایه ی درد بار غم را باتمام سنگینی برتن فرتوت خویش
حس میکنی.....
آنگاه از تو می پرسم که این خویشتن تواست .......
ازتومیپرسم وقتی تمام شد قصه ی بودنم!!!!!
مرسی از اینکه تشریف اوردین وبلاگ محقر مارو روشن کردین به قدومتون و از اینجور تعارف ها
طبق انتظار یک انتقاد جانانه هم کردین و این به حرفایی که ما زدیم در
اما دلیل اینکه من از هر دری می نویسم اینه که قبلا از خیانتی که بهم شده بود می نوشتم اما الان تقریبا دیگه کینه هارو از توی قلبم شصتم وواسه همین دنبال سوژه می گردم که بنویسم
قصه ی من مثل ماله تو مفصله
خوش باشین
داستان تلخ زندگی یعنی تکرار تکرار تکرار!!!!!بس به دنبال چیز جدید نباش دوباره ها تکرار می شود مئطمن باش