از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

فصل عشق!!!

    درتکرار فصلها ی زندگی: همیشه وقتی به زمان آشنایی می رسم 

 

    لرزش اشکهای بی کسی 

 

      حصار تنهاییم را سیم خاردار می کشد.. 

 

    شتاب زده از بودن در پاییز ولمس زمهریر سرما 

 

   تنم را تنگ در آغوش میگیرم وبود خویش را فریاد می زنم   

 

                                            چه نا باورانه تو را زجه می کنم 

 

    هنگامی که به فصل رویش عشق می رسم  

 

    کاش در قصه ی زندگیم فصل بودنت گم می شد

  

                                                            فصل بودنت در من مرده است!!!! 

 

 

 

 

 

هوس عشق

چه غریبانه لحظه های بی تو بودن را فریاد می کنم 

 

یادت لحظه هایم را سوگ وار کرده است.... 

 

چه ستم گرانه بر من می تازی ای عشق.. 

 

مگر ستاره ها مهتاب را نشانت ندادند 

 

زمانی که از عطش عشق سیراب می شدی  

  

چه زود دیدار ها رنگ عادت گرفت وقتی تپش مرگ را باور کردم...... 

 

عطش لحظه ها٬ بافریب سراب وار روزگار آمیخت   

 

ودر عطشناکی غم سراب عشق را باور کردم ...

 

چه ساده لوحانه دریدگی هوس مرا از تو گرفت

یاد

بازامشب عطر یادت عطش نیازم را سوزاند..... 

 

ندانسته پتوی خودخواهی را محکم در  

 

آغوش گرفتم  

 

تا از عطر نیازم به مشامت نرسد.... 

 

چه ساده در فریب ثانیه ها انتظار را باور کردم و 

  سلسه وار تو را می جستم... 

 

ولی میدانم آنچه دلم را گرم میکند: 

 

 حسرت ٬زمان کوتاه با تو بودن است.....

تردید

ردپاهایت را دنبال کردم وقتی بغض راه خنده را برلبم می دوخت.... 

 

شهر صدایم پر بود از فریادی که خاموش مانده بود. 

 

سیلی خشم آلود اشک صورتم را می گداخت ومن 

 

گونه های تردید را سرخ می کردم.... 

 

لبخند سکوت

سکوت بر من هجوم می اورد وباز من تسلیم او 

 

 بازجغد وار در تکرار تنهایی٬ گوشه گیر سردی نگاههای بی احساس می شوم.  

 

باز قاب عکس بی کسیم را نگاه می کنم..... 

 

وتو در آن چه شیرین لبخند می زدی!!!!! 

 

راستی چرا اشکهایم را بوسه وار لمس نکردی؟؟ 

 

وقتی فریب جاده تو را فریاد می کرد 

 

بغض را بدرقه ی راهت کردم٬ شاید جاده تو را از من نگیرد 

 

وقتی از پشت شیشه فقط دست تکانم دادی.... 

شکستم

امروزباز شکستم !سایه تنهایی بلندتر برسرم افتاد..... 

 

بازوقتی مراشکستی تکه های قلبم را !به  دست گرفتم و زار زار گریستم. 

 

چه تلخ است زبان آیاها! 

 

وقتی دست اندوه را گرم فشردم !اشک رهنورد بی کسیم شد 

 

کوچه کوچه گشتم تا بیگانه ای  راپیدا کنم !!!!!

 

وقتی نفس آیا از بودن من گرفت سر برزمین افکندم وملتمسانه پرسیدم: 

 

 

 چرا خویشتنم رافریاد میزنم وکسی نمی شنود؟

 چرا بغضم صدای درد می دهد؟

 

 چرا چشمانم فقط راه پر پیچ وخم  تنهایی را می شناسد؟ 

 

باز سایه ای مرا شکست...... 

 

باز خویشتنم را فریاد کردم اما کسی صدایم را نشنید.......

انتظار

 انتظار دیوار شیشه ای بودنم را شکست. 

 

بازصبورانه باد هستیم را به تاراج برد٬خویشتنم را  نوازشگرانه  

 

به دست انتظار خواهم سپرد...... 

 

می کوشم که انتظار دیدنت مرا پای ایستادن دهد...