امروزباز شکستم !سایه تنهایی بلندتر برسرم افتاد.....
بازوقتی مراشکستی تکه های قلبم را !به دست گرفتم و زار زار گریستم.
چه تلخ است زبان آیاها!
وقتی دست اندوه را گرم فشردم !اشک رهنورد بی کسیم شد
کوچه کوچه گشتم تا بیگانه ای راپیدا کنم !!!!!
وقتی نفس آیا از بودن من گرفت سر برزمین افکندم وملتمسانه پرسیدم:
چرا خویشتنم رافریاد میزنم وکسی نمی شنود؟
چرا بغضم صدای درد می دهد؟
چرا چشمانم فقط راه پر پیچ وخم تنهایی را می شناسد؟
باز سایه ای مرا شکست......
باز خویشتنم را فریاد کردم اما کسی صدایم را نشنید.......
کسی صدایت را نخواهد شنید... من بارها فریاد زدم.
میدانم کسی نمی شنود صدای بی کسیم را اما هنوز موریانه های امید در من ریشه هایم را می جوند
با اجازه لینکت میکنم
باز در گوشه ای از حسرت هر روزه ی خویش
یافتم پاره ای از قاصدک یاد تو را
آه سردی ز نهانم برخاست
باز گم کرد تو و یاد تو را
(دل افروز)
دوست گرامی از متن زیباتون متشکرم.....
هر که نداند تو که می دانی رویاهایی که ساخته ام با ما
واقعی تر از واقعیتند
و می دانی سر روی پایت که بگذارم
چه تند می زند قلبم
و من امشب
تنها به این فکر می کنم
که چه خالیست
جای عکست روی دیوار کنار تخت...
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان، با نخستین درد.
در من، زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرـاش خو نمیکرد
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
شاملو...
ازمتن زیباتون متشکرم!