از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

بی آرزو

زیستن بی شادی مرگ تدریجی آرزو است 

 

هرروزباامیدواهی ازخواب برمیخیزم وطلوع 

 

 

رابه تماشامیایستم!غمزده گرما ی خورشیدرا 

 

حس میکنم ولی برای بودن وشادی کردن  

 

بهانه ای ندارم......... 

وقتی آخرین شعله های خورشیدخاموش میشود 

 

بازنگاهم آرزوی برباد رفته ای رادنبال میکندکاش 

 

برای سفرچمدانی داشتم خالی ازتکرار........ 

 

فرتوت  واروغمناک آخرین جرقه های خورشید  

 

بر شانه های امید میتابدولی  بدرقه ی چشمانم 

 

سکوت درد بار انتظار است......... 

 

وای ای دنیای واژگون برای شاد زیستن بهانه  میخواهم 

 

ای تجربه ی چرک دار غم  !!!خویشتنم را لحظه ای  

 

سردتردرآغوش گیرتاگرمای انتظاراورانسوزاند......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد