دیشب با صدای هولناکی از خواب پریدم٬بالشم خیس و گونه هایم نمناک....
عرق تمام وجودم را گرفته بود و در هجوم آیاها٬لرزان اشک می ریختم
تابوت عشق در دستان مردم پرشتاب می رفت ومن بلند فریاد میکشیدم .....
عذاب قبر برایم هولناک نیست٬ترس از وحشت تنهایی در گور را ندارم...
ولی بی او هر لحظه برایم مرگ تدریجی آرزوهایم بود....
سر به دیوار تکیه دارم !ای غروب هولناک!ضربه های دلتنگی را آرام تر بر من بکوب.
من آسیابانی هستم که هر روز گرد سنگ آسیا میگردم وقصه ی تلخ بودنم راتکرار می کنم!!!!!!
تمام تنم سفید است از آرزوهای بی رنگ.....
درود بر تو خاطره عزیز
نخستین کسی بودی که در تارنوشتم دیدگاهت را بیان کردی
از همان نخست دانستم تو نیز انسان پر مهری هستی
تارنوشتت را به بخش گلگشت در تارنوشتم افزودم
بسیار امید وارم که پیروزترین باشی
سلام باید خدمتتون عرض کنم که واقعا و فوق العاده تونستی احساست و بیان کنی تو یک نویسنده ی فوق العاده هستی شروع کن به نوشتن رمان
به زندگی بیندیش !
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
اگر از دنیایِ شعر خارج شویم، در فلسفه مختصری سیر کرده ام. برهانی رضایتبخش برای وجودِ خدا نیافته ام.
باری، چندان مهم نیست. فکر میکنم چه خدایی باشد، چه نباشد، ما حرفِ یکدیگر را خوب میفهمیم...
[گل]
به نام او که از شدت پیدایی نا پیداست........
دوست عزیز سلام
وخدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بو ها
پای آن سرو بلند......