با تبر،بر درخت احساسم نزن
من دل بریدن را بلدم......
زخم هایم تازه نیست
ولی وقتی خاطراتم را بو میکشم
دود آتش حسرت
به چشمم میرود.......
بانوی گل بنفشه ای
در افق نگاه ِ من
نشسته در گوشه ی زمین
گنجشک دل
در تپش یک لحظه ی مانده گار ِ حسرت-
بال بال می زند......
گویا امید رفته را
به دوش می برند.....
شاید که می برد
گلچین خوش نشین........
- این اخرین -
مسافر دل خسته را
پ.ن:برداشتی از وبلاگ استاد بزرگوار ،استاد کورش
هوس بازی احساس جنین عشق را درخود بارور میکند......
درد زایش، تمام رگهایت را میجود...
سینه ات لبالب پرمیشود از شیر حسرت
ولی طفل بازگوش عشق شیره ی جانت را نمیخورد.....
لبخند شیرینش در کوچه های انتظار توانت را میبرد
وباز راه میروی تا از پا افتادنت را نبیند...
دلداده ی نگاه کودکی میشوی که قد میکشد در برابرت....
در آغوش میکشی آرزوهایت را
و رویاهایت آه می شوند و لبانت را میبوسند......
وچه زجری دارد
وقتی بزرگ میشود ودیگر دل پیر از درد تو را نمیخواهد....
نگاهم به انتظار دوباره ِدیدنش
- تا صبح -
نباید !!!!
دل بیچاره رابا عشق بازی داد.....
نباید!!!!
شیشه ی احساس را
باسنگ های - بی کسی - پیوند خالی داد...
نبایدهای تردیدم به رنگ بغض می ماند.....
ومن زندانی دردی نفس گیرم.......
وحسرت های من با آخرین باید، نباید ها
درون سینه ام پیجید وآهی شد - سوال انگیز -
چرا قانون این هستی پر از باید نبایدهاست؟؟؟