آخرین جشن خزان بر پاست...
روزگار خورشید سیاه شد؛ وقتی که باد
ابر کبودرا به مهمانی خزان دعوت کرد.....
دانه های باران ریتم سکوت آسمان را شکست
و پای کوبان بر زمین ریخت.......
سجاده ی تب دار زمین بوی خاک گرفت.....
ومن امروز مهمان ناخوانده ی زمینم ........
پ.ن:خیلی تلخه همه تولدت رو بهت تبریک بگن جز اونکه باید یادش باشه.........
تو لایق ِعشقی و، دلت سرد نباشد
جایی که در آن نقش ز نامرد نباشد....
گله از مردی و نامردی چه سود
غم دنیا همه را عمر ربود
تو هم ای ماهرخ ِ زرد نشین
به فراموشی سپر هرچه که بود
(امید گرامی ....فی البداهه)
نامرد تر از عشق در این عالم نیست
زیرا که نهاد و ریشه اش جز غم نیست
از دست تمام دردها رسته دلی
کز عشق به آلام دلش مرهم نیست
(هدیه یه دوست که دلش میخواست بینام باشه اما همیشه برای من محترم بوده و هست)
پ.ن:ممنون از دوستان خوبم که تو شرایط بد روحی تنهام نذاشتن با وجود این که پست
قبلی رو بسته بودم برام از خدا طلب صبر میکردند.....
از شما هم استاد بزرگوار و امید گرامی بخاطر شعر قشنگتون سپاسگزارم