از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

یادگاری ............

کلبه ای می سازم، پشت تنهایی شب،

 زیر این سقف سیاه که به زیبایی دل تنهای تو باشد.

پنجره هایش از عشق... سقفش از عطر بهار، رنگ دیوار اتاقش گل یاس.

عکس لبخند تو را می کوبم


 روی ایوان حیاط تا که هر صبح اقاقی ها را از تو سرشار کنم.

همه ی دلخوشی ام بودن توست

 وچراغ شب تنهایی من، نور چشمان تو است.

کاشکی در سبد احساسم

شاخه ای مریم بود،

 عطر آن را با عشق،

 توشه راه گل قاصدکی می کردم که به تنهایی تو سربزند. .....

تو به من نزدیکی و خودت می دانی!!!

 شبنم یخ زده چشمانم، در زمستان سکوت گرمی دست تو را می طلبید...

پ.ن:یک یادگاری عزیز از یه دوست عزیز

نظرات 10 + ارسال نظر
امید یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ق.ظ http://garmak.blogsky.com/

اینجا همه عزیزند
حالا بانو کدام عزیز بوده؟

سلام بله همه عزیزند....اما .......

محمدآقایی یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:32 ب.ظ http://mohammad-aghaiy.blogsky.com/

نمیدونم درست متوجه شدم یا اشتباه
این یادگاری عزیز که از یه دوست عزیزه همین شعر زیباست یا که این شعر زیبا تو را یاد یادگاری میندازه؟؟؟؟؟

سلام
این بهترین یادگاری که همیشه از خوندنش لذت میبرم

اقسانه یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:16 ب.ظ

سلام خاطره ی عزیزم

شعر بسیار زیبایی است
دست دوست عزیز درد نکنه

تو به من نزدیکی و خودت می دانی!! بسیار عالی

همه ی ما به هم نزدیکیم اگر چه خیلی دوریم

سلام...ممنونم عزیز

ANNA یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ب.ظ

شب از نیمه با سرعت زیادی گذشت و خاطرات در ظرف ذهنم رسوب میکنند امشب ! بیلچه را در دست میگیرم و شخم میزنم تا کتاب بعدی را در جلگه روی صندلی مخصوصش ، ته نشین کنم .
من هر روز خاکستری تر میشوم و تو هر روز [نامت]تر.
من همان تو‌ام که بینهایت همگن شده ایم ، به صورت واحد هم زمان و صفر نیز رقم خروجی اتصال ماست . (یک که بر صفر تقسیم شود ، میشود بی‌-نهایت)
سوال سومی‌ هم در ذهن دارم که آن را از سفینکس خواهم پرسید ، جهت مسائل سادیستی قضیه البته

،،، شب به خیر ...

سلام..من خاطراتم رو خاک نمیکنم....هرچند که کمک میکنه من تحلیل برم اما باز نگه شون میدارم

کوروش دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ق.ظ http://www.korosh7042.com/

خدا به شیطان گفت: لیلی را سجده کن.
شیطان غرور داشت، سجده نکرد.گفت: من از آتشم و لیلی گل است.
خدا گفت: سجده کن، زیرا که من چنین می خواهم.
شیطان سجده نکرد. سرکشی کرد و رانده شد؛ و کینه لیلی را به دل گرفت.
شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات، فرصت خواست.
خدا مهلتش داد. اما گفت: نمی توانی، هرگز نمی توانی.
لیلی دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات.
شیطان می داند لیلی همان است که از فرشته بالاتر می رود.
و می کوشد بال لیلی را زخمی کند. عمریست شیطان گرداگرد لیلی می گردد.
دستهایش پر از حقارت و وسوسه است.
او بدنامی لیلی را می خواهد. بهانه بودنش تنها همین است.
می خواهد قصه لیلی را به بی راهه کشد.
نام لیلی، رنج شیطان است. شیطان از انتشار لیلی می ترسد.
لیلی عشق است ...
و شیطان از عشق واهمه دارد


سلام استاد بزرگوار.
مطلب تکان دهنده ای بود اما عشق دیر گاهی است که در مسلخ قربانی بی کسی شده....

مسافر دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:38 ب.ظ http://doncorleone.blogsky.com

سلام
در یک کلام انتهای این شعر قشنگ باید بگم
خانه دوست کجاست ؟

سلام....راه گم کردید؟؟؟؟این طرفا؟؟؟؟
خانه ی دوست کجاست؟؟؟؟؟؟

سارا دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:58 ب.ظ

یادگاری لطیفیه

همیشه شعربهترین هدیه برای من است.....دوستانم نیز خوب میدانند....مانند شما که همیشه اشعار زیبا هدیه میدهید

سارا دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:05 ب.ظ

این روزها که می گذرد ، هر روز

احساس می کنم که کسی در باد

فریاد می زند

احساس می کنم که مرا

از عمق جاده های مه آلود

یک آشنای دور صدا می زند

آهنگ آشنای صدای او

مثل عبور نور

مثل عبور نوروز

مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می آید



روزی که عابران خمیده

یک لحظه وقت داشته باشند

تا سربلند باشند

و آفتاب را

در آسمان ببینند

روزی که این قطار قدیمی

در بستر موازی تکرار

یک لحظه بی بهانه توقف کند

تا چشمهای خسته ی خواب آلود

از پشت پنجره

تصویر ابرها را در قاب

و طرح واژگونه ی جنگل را

در آب بنگرند



آن روز

پرواز دستهای صمیمی

در جستجوی دوست

آغاز می شود .....

قیصر امین پور

سیتاک دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:26 ب.ظ

بسیار زیبا . ممنون از شما و دوست گرامی تان بابت این متن دلنشین .

من نیز از حضور

ANNA سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:57 ق.ظ

مثل کودکی هایم
دلم هوای بازی کرده.

بازی با موهای باز
دستانی باز
دلی.. باز..
درست مثل کودکی هایم
که بلندترین ارتفاع
برای سقوطم
بازوان پدرم بود
و سخت ترین واژه برای تنبیه م
دیگر دوستت ندارم های او
که در آغوشش پنهان می شدم..
مبادا دوستم نداشته باشد؟

دیگر دوستت ندارم های آن موقع
با مال این دوران چقدر فرق می کند!
من تو را دوست ندارم
تو مرا
تفاهم عجیبی بینمان برقرار است.

اون روزهای خوب چه زود تمام شد...چرا برای بزرگ شدن عجله داشتیم کاش میشد باز پشت چارقد مادرم گم بشم تا کسی منو پیدا نکنه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد