از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

حلاج عشق


طناب دار می بافم.....

                                            -  برای آرزوهایم -


وحسرت چار پای بودنم را میکشد......



گلوی فکر من -  هن هن کنان - از درد  می گیرد....


                          

                  ومن تب دار یک حسرت...



                                     تمام لحظه های بودنم را می شمارم.....


طناب تلخ یک رویاست.....


اینکه،


  تو هرروز می بافی برایم حسرتی دیگر



                              و من امشب بسوزانم تمام ارزوها را برای تو.......



برقص امشب براین داری که میبافی .........



که حلاج دلت فردا به دار عشق مهمان است....

نظرات 23 + ارسال نظر
Nima چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:20 ب.ظ http://www.MidNight-Cafe.blogsky.com

hasrat ...

افسانه چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:21 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام
خوبی خاطره جونم
چه خوب شد که برگشتی
چرا آدرس رو تغییر داده بودی ؟ مگه چشم ما شور بود؟؟[:S007:] دارم دعوات می کنم (بوس)

سلام
افسانه جان رفتم تا با غم نویسی ازارت ندم.....

ANNA چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:32 ب.ظ

تا حالا به دار زدن فکر نکرده بودم
گمان می برم سخته و خیلی طول می کشه

درد داشت اما گمان بتوانم...

ANNA چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:33 ب.ظ

نوشته بودی عقایدت قربانی .......
کسی را می شناسی که عقایدت قربانی نشده باشد ؟

نه گمام نیست......نمی شناسم....

سارا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:34 ب.ظ

رها ..........
نمی تونم چیزی بگم
گریه م گرفت

ببخش که با غم نویسی ازارت دادم

سارا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:34 ب.ظ

رایم دعا کن !

چشمان تو گل آفتابگردانند !

به هر کجا که نگاه کنی ،

خدا آنجاست !

هزارمین سیگارم را روشن می کنم ....

پس چرا سکته نمی کنم ؟

نمی دانم ....


از : حسین پناهی

عزیزم همیشه هدیه های ارزشمندت رو دوس دارم

افسانه چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 ب.ظ

عزیز دل
رویاهایت راباور دارم
اما
طناب تلخ یک رویا نیست

طناب تلخ یک کابوس است

بودنت رویاست

بمان رویای من

سارا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 ب.ظ

سلام مهربونم
نه آزارم نمیدی واقعیته ظرفیت من پایینه

نه خانمی روحیه ی لطیفی دارید قدرشو بدونید

افسانه چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ

خاطره جونم بی خیال غصه
نمی دونی چقدر جات خالی بود ؟بهت هم دسترسی نداشتم .فقط نظرات تان رادر وبلاگ صهبانا (اما ایشان هم دارد وبلاگشونو حذف می کنند )دیده بودم می خواستم خطاب به شما کامنتی بگذارم اما خدارو شکر که اومدید

سلام
رفتم چون دلگیر بودم از اینکه همش با غم هام ازارتون میدادم...گفتم شاید نباشم عادت به نبودن هایتان کنم و شما هم کمتر ازده خاطر بشید ...اما نشد که نشد
جدای و دلتنگی همیشه تلخ
به توصیه استاد کورش و صهبانای گرامی برگشتم...

سارا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ

دیوانه نمی گوید دوستت دارم

دیوانه می رود تمام دوست داشتن را

به هر جان کندنی

جمع می کند از هر دری

می زند زیر بغل

می ریزد پای کسی که

قرار نیست بفهمد دوستش دارد...



از : مهدیه لطیفی

هدیه ارزشمندی بود ...بسیار لذت بردم...هدیه های ارزشمندت را دوست میدارم

کورش چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 ب.ظ http://www.korosh7042.com

طتاب دار را بانو
به گرد ِ گردن حسرت
بباید بافت
وحکم ِمرگ ِ اندوهت
تو اجرا کن
بدون وحشت از تقدیر ِ بنوشته
(کوروش)

سلام استاد بزرگوار...
ما خواستیم و نشد شما امتحان کنید خدا کند بشود.....
بداهه گویی شما همیشه زیباست

سمانه چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.samane1373.blogsky.com

سلام
وبلاگت قشنگ بود
به منم سر بزن
مخسی
بای

سارا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 ب.ظ

خوش اومدی مهربون

سارا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ب.ظ

" او رفت "
و این خود
شعر بلندی است


آناهیتا کیانی

خانمی ممنونم

سارا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ب.ظ

خانه‌ات سرد است؟
خورشیدی در پاکت می‌گذارم
و برایت پست می‌کنم
ستاره‌ی کوچکی در کلمه‌ای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیار تاریکم


منوچهر آتشی

ANNA پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:02 ق.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

گفته بودم طناب دارت را به من بده
نگفته بودم ؟

چگونه بگویم تا بدانی همان باورهایم را دار کرده ام...

امید پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ق.ظ http://garmak.blogsky.com/

بانو! به سر کشیدن کلام غم انگیز شما عادت کرده ایم
اگر ننویسید خماری از درمان می اورد


روزگاری چقدر حلاج را دوست داشتم

سلام ...ممنون از لطفتون...امامن هنوز حلاج را دوست میدارم....

حسین ب (شمع جمع) پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:08 ب.ظ http://hosseinbarari.blogfa.com

سلام ...

سر زدیم گفتن اینجا وبلاگی ثبت نشده اما خوشحالم که هنوز تشریف دارید ...

از لطافت طبعتونم که هر چه بگم کم گفتم ...

راستی پدرتون حالشون خوب شد ؟

سلام مفتخر شدم به امدنتان.....بی خبر رفتید من نیز امدم و جای خالیتون رو دیدم....خدا رو شکربابا بهتره خیلی خدا بهمون رحم کرد....
از لطفت نظرتون همیشه سپاس گذارم...

حسین ب (شمع جمع) پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:08 ب.ظ http://hosseinbarari.blogfa.com

سلام ...

سر زدیم گفتن اینجا وبلاگی ثبت نشده اما خوشحالم که هنوز تشریف دارید ...

از لطافت طبعتونم که هر چه بگم کم گفتم ...

راستی پدرتون حالشون بهتره ؟

ANNA پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

غربت را نباید در الفبای شهر غریبـــ
جستجو کرد همین که عزیزتـــ
نگاهش را به دیگری فروختـــ،
یعنی تو غریبی ...

حمید پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ http://http://hamidhaghi.blogsky.com

سلام

ممنون که خبرم کردید که دوباره متولد شدید

فوت فوت

کوروش جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:19 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جایِ او بودم؛
همان یک لحظه اول،
که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوقِ بی وجدان؛
جهان را با همه زیبایی و زشتی،
به روی یکدِگر، ویرانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
که در همسایه ی صدها گرسنه،
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم،
نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم،
بر لبِ پیمانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
که می دیدم یکی عریان و لرزان؛
دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین؛
زمین و آسمان را،
واژگون، مستانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
نه طاعت می پذیرفتم،
نه گوش از بهراستغفارِ این بیدادگرها تیز کرده،
پاره پاره در کفِ زاهد نمایان،
تسبیح را صد دانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
برای خاطر تنها یکی مجنونِ صحراگردِ بی سامان،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو،
آواره و دیوانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
به گردِ شمع سوزانِ دلِ عشاقِ سرگردان،
سراپایِ وجودِ بی وفا معشوق را،
پروانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
به عَرشِ کبریایی، با همه صبزِ خدایی،
تا که می دیدم عزیزِ نابجایی،
ناز بر یک ناروا کرده خواری می فروشد،
گردشِ این چرخ را،
وارونه بی صبرانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
که می دیدم مشوّش عارف و عامی،
زبرقِ فتنه ی این علمِ عالم سوزِ مردم کش،
به جز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری،
در این دنیای پُر افسانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
چرا من جایِ او باشم؛
همین بهتر که او خود جایِ خود بنشسته و تابِ تماشایِ تمامِ زشتکاری هایِ این مخلوق را دارد!
وگرنه من به جایِ او چو بودم،
یک نفس کی عادلانه سازشی،
با جاهل فرزانه می کردم؛
عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!

-- معین کرمانشاهی

سلام استاد بزرگوار ...لطف نمودید و باز شرمنده ی مهربانی کلامتان شدم

حقی جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:30 ق.ظ

نویسنده: حمید
یک قدم مانده به شب

من بی طاقت بی چاره هنوز

در پی خورشیدم

و نمی دانم از آن سمت زمین

چه غروبی جاری است...

چه تماشایی و افسوس هنوز

چشم های کورم

طاقت رفتن خورشید ندارد

و پیاپی تا صبح مشرق و مغرب را

در پی زردی آن می کاود

و نمی بیند در طلعت زیبای ستاره

چه طلوعی پیداست

کاش بینا بشوم

کاش بینا بشوم....

کاش می شد به سر احساسم....باز بافنده ی تقدیر نگاهی بکند....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد