از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

بازی خورده ی احساس....

نگاهم رد زندگی رادنبال می کرد.....


ساده لوحی خیالم رگ های دلم را آزرد.....


یادباور نگاهت چشمانم را بارانی کرد و من........


شوری اشکهایم را با طعم تلخ بغض بلعیدم......


ناخن های حسرت شکست ، بس که ، انتقام جو بردیوار تنهایی چنگ زد....


لیک دیگر نمیدانم دردهایم سنگین تر شدیا شانه هایم ناتوان......


وقتی تو با بازی کلمات احساسم را به سخره گرفتی.....

نظرات 3 + ارسال نظر
مسافر یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:48 ب.ظ http://doncorleone.blogsky.com

جدا خیلی سخته که طرف مقابل آدم این چیزائی رو که بهشون اشاره کردی متوجه نشه و بد تر اینکه بفهمه و خودش رو بزنه به نفهمی

سلام

از حضورتون ممنونم....نفهمیدن احساس درد ندارد ...نخواستن اینکه بفهمد درد دارد...

امید یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ب.ظ http://garmak.blogsky.com/

بانو هنوز منتظر اون متن زیبای این روزهایت هستم
نمیدونم چرا؟

سلام
با خودم و کلمات درگیرم....خدا توفیق بدهد ودستم بگیرد کامل می کنم ....

کوروش یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

چه تصایر زیبا و چه ترکیب های قشنگی
دنبال کردن رد زندگی
راهی که دیگران رفته اند.
آزردن رگ های دل . و ایجاد هیجان خون در آن
طعم تلخ بغض و شوری اشک و بلعیدن توامان این دو
شکستن ناخن حسرت و چنگ بر دیواره (دل) تنهایی
ندانستن اینکه
دردها سنگین تر است یا شانه های ناتوانم
و اشاره به بازی کلمات
و در انتها اینهمه را انعکاس سخن های طرف مخاطب دانستن
یعنی به زیباییبا در خدمت گرفتن کلمات
نوعی مقابله به مثل کردن

لذت بردم خاطره جان
دست مریزادی به تو


سلام
از این که شاگرد خود را تشویق میکنید سپاس گذارم...حضور شما همیشه مایه دلگرمی است...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد