وقتی که شب چادر بسر از کوچه های بی کسی
آرام به سویم می آیدونگاه درد بارش را حریصانه بر غم سیاهم می افکند.
باز زیر پوست اندوه می خندم که وای!چه ساده لوحانه به بازی دنیا دل بسته ام؟
وقتی شب !تکه های جویده شده ی احساسم را تف میکند ....
باز با خود می گوییم که باد تمام من را جایی خواهد برد
که خالی شوم از تمام بودنم
کاش می شد........
خاطره جان نوشته هات خوبه اما خیلی تلخه یعنی محیط وبلاگت خیلی غمگینه !
ممنون از اینکه نوشته هام رو خوندید
از خویشتن خویش گفتم همین...
حتما برای شاد بودن بهانه ای باید باشد
روحیه شادتون رو ستایش می کنم اما هر وقت دلت از دنیا گرفت بیا وبلاگ من تا حالم رو بهتر بفهمی