دلتنگی قصه ی شاد روزگار است که با آن آدمکها را می رقصاند.......
وقتی غروب سایه ی بلند انتظار را برسرت می افکند واژه ی دلتنگی دیگر
یک حس نیست که آزارت بدهد!!!!
بلکه آن یک بغض نفس گیر می شود که تمام ذرات تنت را به بازی شیرین اشک های
شور دعوتت می کند .....
وقتی باز باتمام احساس آوار شده لبخند مرگبار تنهایی را پاسخ می دهی
پوچی این زندان زندگی شتاب ناک برتو درود می فرستد
وای ای اندوه !بیا که باز آغوش گرم گوشوده ام.
وبوسه های شاد اشک را برصورت خویش بیشتر احساس میکنم