مرگ را باور کردم با بوی تعفن خیاتنش
بر بالای گور خویش ایستادم وکفن پیچی لحظه های بودن را تماشا کردم
بدنم حسرت وار چنگ بر گور میزدو خاک٬ بودنم را محکم تر در آغوش می کشید
صدایی شیرین٬ تلقین می خواندومن آرزو هایم را خفته می دیدم ...
چه لبخند شیرینی شد٬ پایان عذاب زیستن
دیده آرام بستم وسایه ها دور و دورتر شدند
مور های همنشین ٬غرورم را به تاراج بردند
و......
چه تلخ است! خیانتی بنام زیستن.....
سلام وب زیبایی داری و مطالب زیبایی بود خسته نباشید موفق باشید بهم سری بزن
نوشته هات به طرز زیبایی تلخه. لذت بردم از مطالبت. خوشحال میشم بهم سر بزنی.
گمان نکنم زیستن تلخ یا خیانت باشد
خیلی منفی بهش نگاه کردی
بانو! اونقدر ها هم بد نیست
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند دلم عمر حسابش کردم.....