دردهایم خسته تر از آنند که زخمی ام کنند!...
مثل هنجار اندیشه های تلخ
که رگ خواب سکوت را می شناسند
و می چسبند
به نفس های بغض دار
تا به من بفهمانند _ چقدر این "درد" ها خسته اند _
دل دل که می کنی......
برای رفتن!
من می مانم و مشتی احساس ...
که می پاشمش
به پای گنجشک هایی که برای _ ماندن _ تردید دارند...
فقط ...
نمیدانم حس دوست داشتنت را
پای کدام کلاغ پیری بریزم ، که تا آخر قصه هایم به خانه اش برسد
کیست که یاری کند مرا؟؟؟؟
صدای بغض آلودت چادر شب را درید..
وابهت خورشید ، زیر سم ستوران لگد مال شد!!!
عطش بهانه بود...
واقعه رقم خورد ، به نامت
تا بعد از تو پایمال شدن " حق " تاریخ دار شود.....
درنمک زار بودنم.....
هرچه می کارم گل می کند......
_ مثل حسرت _
_ بی درد _
_مثل "تو ".........
چندی است ؛که اشفته نگاهت میکنم.......
بی هیچ بغضی...
بی هیچ اشکی.....
شاید نگاهم می ترسد از ابیاری کردن ؛ خواستنت......
که باز گل کنی در من........
باز خیالاتی شدم!!!
هوای آمدنت،لای اشک هایم پیداست!!!...
شبیه حس کشدار نفس...
وقتی که لب های ترک دارم را به بازی می گیرد!!!
ودلم...
در رختشورخانه ی خاطرات...یادت را می شوید...
بهانه نتراش!
فقط...
کمی...
دل بی خیالت را مهمان خیالم کن....