گویی که بازی کرد بامن
_ این چرخ بی احساس بازی گوش _
لنگید درچشمم خیال تو...
مثل همان بغضی که بلعیدم
فکر تو در چشم ترم خندید......
نبض صدای بغض های تلخ
در خوابگاه بی کسی پیچید.....
شوق تپش های نگاه عشق
احساس تردم را نمیفهمید........
شاید نگاه آسمان آن دم
خیس از نوازش های باران بود...
رگ های تاریکی که می خشکید
زانوی دل تنگ خیالم بود....
با حسرت یک لحظه دیدارت...
آتش به جان واژه ها پاشید.....
پ.ن 1: عذر نویس برای تمام نبودن ها و بداهه گویی نا زیبایم....
پ.ن2 : بعد تو گفتم یا دیوانه میشوم یا شاعر...
اما اکنون دیوانه گی هایم بوی شاعری گرفته....
در خانه تصــــــــــــــــــــــــــویر تـــــــــــــــــــــــــو
یعنــــــــــــــــــــــــــــــــــی دل تــــــــــــــــــــــــو
دیـــوانگــــــی و آوارگیـــــــــــــم همه عمــــــــــر
یعنـــــــــــــــــــــــــــــی دل تــــــــــــــــــــــــــــو
دیوانگی هایم را شاعری میکنم.....فقط همین زیستنم را معنا میکند...
مثل هجا های کوتاه و بلند عشق...
شاعر بودن تان بیشتر به ما می چسبد
دیگر کسی حوصله ی دیوانگی ندارد...
سلام
بداهه ی زیبا و دلنشینی بود ...
گاهی غمها احساس خشک انسانها را جلا می دهند ...
تا حرفهای دلت را بی پیرایه بگویی .
از اینکه علیرغم غمهایی که بر دل دارید و مسئولیت های جدیدی اوقات شما را محدود کرده ، می نویسید بسیار سپاسگزارم ... انشاءالله که ایامتان قرین سعادت و آرامش باشد .
دعا گویتان هستم اگر قابل باشم .
پایدار و پیروز باشید.
سلام....
گاهی بر در خیال می نشینم آمد وشدهای ادمکهایی را میبینم که همه کس منند اما هیچ کجای بودنهایم نیستند...
من کمتر هستم ...بیشتر خانه مادرم هستم و کمتر شکایت میکنم ...این یعنی یک لطف بزرگ خداوند
تا قامت تــــــــــــــــــــــــــــــــــرا به تماشا بایستم
باید که در مقابل دنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــا بایستم
تاکم، شراب در تن مـــــــــــن جاری است و – نیست
یارای آنکه بی تــــــــــــــــــــــو ســــــــــر پا بایستم
تقصـــــــــــــــــــــــــــــیر جاده نیست مرا پا نمیدهد
از بس مـــــــــــــــــــــــــــــــــرددم بروم ! یا بایستم
باید برای دیدن تــــــــــــــــــــــــــــــو از کـــــــرانه ها
چون مــــــــــــــــوج روی شانه ی دریا بایســــــــــتم
حالا بگــــــــــــــــــو کجای جـــــــــــــهان ایستاده ای
تا با خیـــــــــــــال روی تــــــــــــــــــــــو آنجا بایستم
فوق العاده بود ...هدیه ی ارزشمندتان...بارها خواندمش باصدای بلند...
سلام مثل همیشه عالی.
سلام..
سپاس دار مهر نگاهت
سلام خاطره ی عزیزم
گاهـــــی آدم دلـــــش میخواهد
کفش هایش را در بیاورد ،
یواشکــــی نوک پا نوک پا
از خودش دور شـــــــــود ،
بعد بزند به چاک
فرار کند از خودش ...
سلا مهربانم...
گاهی من نیز همین را میخواهم...فرار از خود
خفتم کرده اند
اینهمه
کاش های رنج آور
(کوروش)
چشمم روشن ...مزین کردید استاد افتخاری است برا وبلاگم وجود شما
می روم شاید کمی حال شما بهتر شود
می گذارم با خیالت روزگارم سر شود
از چه می ترسی؟ برو دیوانگی های مرا
آنچنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود ...
سلام بهترینم...
بودن هایم را بهانه ای نیست....فقط تاب ماندن را از فدم هایم گرفته ای...
مدتهاست که حاشیه های اتاق
همان کنار ریشه های قالی
همان جا که نقش ترنج کم کم رنگ میبازد
فراموشخانه روزها و شبهای من است...
چقدر رنگ باخته ارزوهای نبودنت
سلام خیلی زیبا بود
لطف شماست
وقتی غم در تار و پود دل خانه می کند... شاعری و دیوانگی یکی می شود. اما من این لحظه های مستی و دیوانگی را می پرستم چون بارها در این بزم شاعرانه ی دل گرفتار شدم...
سلام و مهر حضورت را سپاس
بغض هایت را رها کن
پائیز آمد
پ.ن : :)
پاییز جای ما بغض دار است...
وقتی که باشی


بودن ها معنی می شود
در قاموس عاشقانه ی سرودن ها
بگذار
حتی اگر هم که شده
غزل آخرین سفرم باشی
بداهه (کوروش نادرخانی)
سلام بداهه گویی هایتان همیشه زیباست استاد