قطره ای از باران ...
حال من را پرسید ...
بی رمق می نالم :
بی خبر تر از درد ...
تشنه تر از خورشید ...
گمشده در غربت ...
بغض هایم پوسید ...
باز هم دلتنگم ...
مثل هر آدینه ...
خنجری در سینه ...
سرخ از غربت دیرین غروب ...
چشم باران شده بر حالم دلم بارانی ...
حالتی بحرانی ...
باز هم پرچم هشدار زدم بر ساحل ...
که به دریا نروید ...
قلب من طوفانی است ...
پ.ن:برداشتی از وبلاگ صهبانا
امروز را برای بیان عشق به عزیزانت غنیمت بشمار ،
شاید فردا احساسی باشد،
اما … عزیزی نباشد!
راستی، سلام
سلام ممنون که سر زدید کاش ادرس وبلاگ میذاشتی برام
بانو


بادرود و سپاسی
پاسخی را که در کامنی برایت گذاشته بودم بیادت در پستی بنام خودت گذاشتم
خوشحال می شوم اولینش خوذت باشی
شرمنده ام کردید استاد
جز این چه بگویم
خوبان چه خوب می نویسند
بر شما و جناب صهبانا درود
بر جناب صهبانا درود
سلام
از لطف شما بی نهایت سپاسگزارم .
سلامت و سربلند باشید.
سلام بزرگوار !!!در برابر کلامتان جسارت است که بگویم من نیز سیاه ای مینویسم
سلام
انتخاب پر مایه ای بود از صهبا نای خرد مند
سلام
انتخاب از میان اینهمه زیبایی کار سختی بود که من با وسواس این کار رو کردم
اون آقا سعید رو که من یکی به شخصه خیلی مخلصشم و همیشه به جای کامنت از بازخونی پستش لذت میبرم چون واقعا پیش سعید من حرفی برای گفتن ندارم
سلام
زاستش اونقدر دست نوشته هاشو دوس دارم که خجالت میکشم از عبارت های ناقصم....
با سلام چرا همه در دل طوفانی دارند؟
امید وارم طوفان شما هرچه زودتر غروب کند که صیاد بدبخت بتونه نانی برای زن بچه فراهم کنه.
سلام درد چیز تازه ای نیست...کهنه ترین واژه ...پررنگ ترین حسه.....فقط گاهی که زیاد تحمل میکنیم میبینم دیگه بی حس شده و درد نداره