دلم باز بی احتیاطی می کندو هوای آمدنت را کرده است.......
باز کودکی می کنم و به آرزو هایم دل می بندم......
بهانه گیر می شوم پای می کوبم.......
و گاهی......
زانوانم را درآغوش می گیرم وسکوت را خیره خیره تماشا می کنم......
نگرانت که می شوم ....
بغض می کنم وتاصبح چشمان خواب آمدنت را می بیند.....
نا امید که می شوم...
نگاهم آه می کشد و دستانم آغوشی می شود برای اشکهای بی پناهم......
هوای تو که به سرم میزند
احساسم شاعر میشود.......
دلم هوای تو کرده است در این خراب آباد


هرگز هوایت اگر به آگین اما به شعری غمگین مزین مباد
شادیت را آرزومندم
وقتی دل هوایی میشود قشنگی کار به این میشود که خوب کودکی میکنی....
وقتی احساستان شاعر می شود شعرهایش خواندی است
کاش همیشه شاعر شود و بماند
کاش ارزو بر جوانان عیب نیست...
سلام خاطره ی عزیزم
عالی قلم می زنید
اما چرا اینقدر غمگین؟؟
سلام دوست گرامی!!!ممنون از لطفتون
اما من معمولا وقتی غمگین میشوم مینویسم...
خوب بود ولی مگه چی شد که هواشو کردی؟
سلام....
چی بگم....
همیشه که آدم اوقات بد نداشته
به هر حال گاهی یاد اون اوقات شیرین میکنه و برای اون لحظات دلش میگیره
برات شادی آرزو میکنم
سلام دوست خوب..اوقات خوشی برات ارزو میکنم...
بیگاه نبود


آنگاه که در دلم
آتشکده ای بر افروختی
تقدیس آتشت
آرزویی است
بر درگاه ِ خموشی ام
سلام
با یک داستان خیلی خیلی کوتاه آپم
سلام نمیخواد چیزی بگی میدانم چی داری میکشی چرا سر نمیزنمی ؟