کسی از خواب بیدارم کرد، هجوم درد در دلم پیچید....
بی دلیل دلواپس تنگ ماهی شدم.....
قلبم با صدای بلند میزد..تپش هایش را با آب خنک هورت کشیدم...ولی باز آرام نشد....
نسیمی که از لای پنجره می آمد را بلعیدم...ریه خنک شد از هوابارانی...
شب از سمت کوچه آخرین نورهای همسایه ها را میدزدید.و چشمان نگرانم منتظر...
خسته از سنگینی سکوت..بار تنهایم را زمین گذاشتم تا نفس تازه کنم...
کوله ی خاطراتم پر بوداز قاب های بی عکس...
وامشب چرا کابوس آمدنت بیدارم کرد؟؟؟؟؟
یادت پا برهنه دوید در کوچه های خیالم...
صدای خنده های آخرینت که اشک هایم را بازیچه ی تردید بودن می کرد، در ذهنم پیچید
دستانم از تنفر مشت شد....غرور آخرین زخم خورده ی التماس بودنت بود...
زخم هایم جان گرفت.....وقتی که خبر آمدنت رسید......
بازم خدا را شکر برگشت
شاید اینبار اتفاقی بهتر از قبل افتاد
پیش پیش قضاوت نکن
مثل بنده کم حضور شده اید اما مثل همیشه زیبا می نویسید
اگر روزی شما بروید گمانم سالها باید بگردم تا مطلبی ناب برای خواندن گیر بیاورم
درود
سلام
بعضی ها نیامدنش بهتر از آمدن است
کم کار میکنم و انچه مینویسم حس تکراری خسته کننده و ازار دهنده ی بودنم است...
لطف شما همیشه دلگرم کننده است خدا کند حس نوشتن دوباره به این ذهن خسته بیاید
کابوس یادت خواب را از سرم پراند


کاش به گاه دیدار در خواب بودم
درود بر خاطره ی عزیز
امید که صدای گریه هایت آخرین باشد
صدای خنده هایت همیشگی
سلام استاد گرامی
ممنون از دعای خیرتان و حضورسبزتان
سلام
ثواب دارد بخدا
خوبین؟
خیلی خیلی زیبا و پر حس بود
یکمش را هم به ما قرض بدهید
سهم ما
کوله ی خاطراتم پر بوداز قاب های بی عکس...
خیلی حرف دلمه
قربانت
سلام خوبید؟
برگ سبزی است توهفه ی درویش و نگاه نیک بین شما ان را ژر احساس میبیند