درون معبد هستی..
بشر در گوشه ی محراب خواهش های جان افروز..
نشسته در پس سجاده ی
صد نقش حسرتهای هستی سوز
پرستش خوشه ی پربارتسبیح تمناهای رنگا رنگ
نگاهی میکند سوی خدا از آرزو لبریز
بزاری ازته دل
یک دلم میخواست می گوید...
شب وروزش رفته وای کاش آینده است............
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین وآسمانم نور باران است!!!!
کبوتر های رنگین بال خواهشها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند...
صفای معبد هستی تماشاییست .................
زهر سو نوش خند اختران
در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب و من تنها....
در این معبد دراین محراب:
دلم میخواست بند از پای جانم باز میکردم
که من تا روی بام ابرها
پرواز میکردم .....
از آنجا پانهم تا کهکشان
تا آستان عرش میرفتم
در این معبد در این محراب:
درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب از این شبها ی بی فرجام
بروی پرنیان آسمانها
خواب بر چشم خدا لرزد..............
عید فطر بر تمام دوستان مبارک.....
پیشاپیش عید شما هم مبارک
هم زیبا بود و هم درس آموز
پرنده جان در قفس تن آرزوی پرواز را دارد به گور می برد
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین وآسمانم نور باران است!!!!
کبوتر های رنگین بال خواهشها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند...
سلام عید شما نیز مبارک ... نمیدانم تاثیر ایام عید است یا نه ! اما روز به روز آثار شما دل انگیز تر و زبیا تر می شود . جدا" لذت بردم ...
عید بر شما نیز مبارک اعمال خیرتان مقبول حق
این سرود ه برای فریدون مشیری است(البته اگه اشتباه نکرده باشم)
از حضور دل گرم کننده ی شما سپاس گذارم
امان از آلزایمر ... نظر قبلی را من گذاشتم ... باز هم متشکرم و از این همه زیبایی شگفت زده شدم .
نفرمایید استاد شما و این ذهن خلاق و الزایمر حاش لله...
عیدت مبارک مهربون
متنتو خیلی قشنگ نوشتی خیلی مزه داد
ممنون گرامی عید بر شما هم مبارک
برایت آسمانی خواهم کشید
پر از ستاره های همیشه نورانی
تو در کنار من روی ابرها
من غرق آنهمه مهربانی
چقــدر باید بگذرد؟؟
تا مـن
در مـرور خـاطراتم
وقتی از کنار تــو رد می شوم.
تنـــم نلــرزد…..
بغضــم نگیــرد…..
هدیه های زیبایتان را جانانه دوست میدارم
درود بر شما، عید شما مبارک
آذرکده
خیلی لطیف و دل نشین بود خانومی...
دستت درد نکنه عزیز گل و هنرمندم
دوست خوبم از اینکه با شما اشنا شدم به خودم میبالم
از حضور سبزت متشکرم
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
(قیصر امین پور)