از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

تیشه بر من مزن

 تیشه برمن مزن ای غم ٫ 

       

  که سوگوار سر به دیواردارم 

 

 تیشه بر من مزن ای بغض  !  

 

  روزگاریست که مخفی کرده ام  خودرا پشت هستی تو... 

 

  تیشه بر من مزن سکوت! 

 

  پشت سایه ی شوم تواندوه وار خنده  می زنم بر درد....  

 

 

  تیشه بر هر چه می زنی بزن ٬اما من صبور انه در راهم.. 

 

  راه پیوسته در تلاطم است ... 

 

 سراب این دهکده ی خاموش٬می فریبدهمه را......

سفر از خویش

چمدان بی کسیم را برداشته ام. 

 

سمتی از خویش خواهم رفت که دیگر نشانی از من نباشد 

 

سمتی از آن سوی تنهایی ٫ماورای بودنی که هرروز تکرار میکنم  

 

باز در سکوت فریاد می زنم..... 

 

شاید غریبه ای در گوشم داستانی ازفردا بخواند.. 

 

تک تک واژه هایم اندوه زده نگاهم می کنند...... 

 

واشک تنها سلاحی بودکه با آن بغض نفس گیر را می شکستم.... 

 

ولی حالا که چمدانم را برداشته ام می خواهم به سمتی ازخود بروم 

 

که ردی از من نباشد.باید از خود جدا شوم ........

  

 

 

 

 

  

خدایا

خدایا اگر به تو ازخویشتن شکایت نکنم با که بگویم که دردرونم چه غو غایی برپاست !!!

 

خدایا اگر نگویم چه دردی مرا می کاهد افسانه بودن قصه آزارم خواهد شد. 

 

خدایا نفس میزنم در هوای دلتنگی... 

 

برای تقدیر ناله نمیزنم که خود کرده را تدبیر نیست برای کم داشتن خویش می گریم 

 

بغض راه دار سکوت نیمه شبم گشته است.ودرتنهایی نظاره گرم 

 

چه بی پروامی تازند اشکهایم٫ حس میعان عشق را در خویش مخفی می کنم 

 

خدایا از این دلیری گمراهی خسته ام......

سراب فردا

شب ها وقتی تاریکی فضای اتاقم را می گیرد٫سایه وار در کنار پنجره می ایستم وماه را نظاره میکنم 

 

خدایا!چه تنها می سوزد وروشنی می بخشد٫چه زیبا راه تاریک را کور سوی از روشنایی می دهد .

 

 

ماه تنها تر از همیشه در این شهر پر دود نور کم رنگش را نثارمان می کند. 

 

 

شاید فریب کاری ما آدم ها آن را  تار کرده است

 

دیشب وقتی باز د به خیا با ن می نگریستم .کسی تلو تلو خوران از راه تاریک  می آمد 

 

باز کسی داشت هستی خویش را به فنا می داد.باز در فکر فرو رفتم........ 

 

ماه تاریک می سوزد...... 

 

مرد خسته از دنیا نیز خویش را می سوزاند ....

 

ومن نیز اینده ی بر باد رفته خویش را.... 

 

چه اشتراک جالبی میان ما آدم ها ست........ 

 

چه بیهوده چشم به راه فردا نشسته ایم