از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

...

خداوند تو را از سنگ آفرید،


ومن، بت تو را ساختم


کو ابراهیمی که آخرین باور مرا بشکند...

نظرات 15 + ارسال نظر
site01 جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:33 ب.ظ http://www.site01.asso.st

895065059685آیا بالاخره راهی برای کسب درآمد از اینترنت وجود دارد ؟؟؟
یک راه مطمئن و درآمدزا برای کسانیکه مایلند از صفر شروع نموده و از هیچ به همه چیز برسند
درآمد بسیار زیاد , آسان , مطمئن و قانونی برای صاحبان سایتها , وبلاگها و بازاریابها
با هر بازدید و سابقه فعالیتی که دارید به گروه ما بپیوندید
>>> و طعم واقعی پول اینترنتی را حس کنید <<<
آیا تا به حال اندیشیده اید که می توانید در منزل و بدون نیاز به خروج از منزل حتی تا سقف 755 هزار تومان در ماه نیز درآمد داشته باشید؟؟؟
برای کسب اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید
http://www.site01.asso.st

آریافر جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ب.ظ http://www.angur.ir

نمیدونم اینی که میگم برای چی اینجا؟ چرا اینجا مینویسم. فقط میخوام بگم. امشب زن خوش سیمایی دیدم که 30 سالی داشت و سوار دوچرخه بود. دوتا مرد بهش خیره شده بودن، منم سوار چرخ بودم، رفتم نزدیکش که همه پشت چراغ قرمزیا بدونن من باهاشم. تا اینکه مسیرمون جدا شد اما در چند خیابانی دیگر باز به هم برخوردیم، سمت پارک شهر میرفت و من هم که جای دیگری کاری داشتم بدنبال او رفتم. گمش کردم و خودم به داخل پارک رفتم، پلیس زیاد بود، پسر 12 ساله ای حرف نامربوطی زده بود البته انگار و داشت کتکش را از سرباز میخورد و فحش از ستوان. چند دختر جوان هم بودند و خب آخر پسر برادرشان بود، دخترها از زنان کمک طلبیدند و آخر همه چیز تمام شد. پا به خیابان گذاشتم و رفتار اتومبیل ها و دو خانم جوان نظرم را جلب کرد. فهمیدم پسرکان اتومبیل سوار به دنبال سوار کردنشان هستند. به شکلی اخطار دادم و رفتند اما چند متر نگذشته بودم که بعدی از راه رسید، اینبار با دست علامت دادم تا دور شود و شد و تا جایی دنبالش رفتم که دیدم اتومبیل دیگری آمد و با گپ کوتاهی آن دو خانم سوارش شدند. گفتم آه امشب چه شبیست. یک باری خانم جوان و محجبه ای را جلوی چشمانم ربودند و... گریستم
باز در خیابانی همین امشب در پی مراقبت هایی که از خانم ها داشتم یکی دیگر به همان شیوه مرسوم خیابانی سوار اتومبیلی مثلا در شان اش شد و به یاد تمام دخترانی افتادم که هنگام گرفتاری به شهادتشان راضی شدند تا پاکیشان از میان نرود، به بسیجی هایی که در راه حمایت از ایشان بوسیله اوباش جانشان را از دست دادند و باز هم این ادامه دارد.
امشب شبی بود مثل شب های هر روز
و هنوز بدنبال معجزه ام تا زن دوچرخه سوار برای مبارزه بیرون نیامده باشد، بلکه برای شادی اش باشد تا اگر موهایش را نسیم بر خود سوار کرد کسی در کنار حوسی که میپروراند او را بی ایمان خطاب نکند تا روزی همه دخترها بجای سوار شدن بر اتومبیل های تاریکی سوار بر دوچرخه های امن خود شوند

مرتضی جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ب.ظ

سلام

قالب نو مبارک

سلام و ممنونم دوست خوبم

مرتضی جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ب.ظ

بت ها همه شکسته ام

تا بر بت روی تو بندگی کنم


پل ها همه شکسته ام

تا در حصر تو زندگی کنم


مهر و قمر همه شکسته ام

تا بر چشم تو تابندگی کنم


....

سلام

کوتاه

اما به بلندای شب یلدا بود

چشمی خسته از ظلمت شب

اما منتظر طلوع مهر فردا بود


بتهای باورم شکست...
شاید تو را در خیالم میجستم که نبودی...

مهاجر شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:54 ق.ظ

گیرم که ابراهیم بت را بشکند ...
باور بت پرستی هنوز پا برجاست

سلام
ممنون از کلام نافذ شما .
کم سعادتی این روزهای مرا ببخشید.

سلام دوست مهر
این روزها من نیز چون شما هستم گم شده ام درخود ...هیچ حسی به نوشتن ندارم گویی لال شده ام در پشت تمام حرفهایی که میخواهم بگویم و نمیاید

فرح شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:20 ب.ظ http://farahbano.blogsky.com

در بتخانه خیالم از تو بتی ساختم که هیچ ابراهیمی راضی به شکستن آن نیست...

کاش ابراهیمی بیاید اخرین باورم را بشکند.

حسینا یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:27 ق.ظ http://acappuccino.blogsky.com/

باور کسی رو نباید شکست حتی اگه ابراهیم نبی باشیم

گاهی باید شکست تمام بت های دست ساز ....

امید یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ق.ظ http://garmak.blogsky.com/

چقدر قشنگ

ای افرین بر شما
ای باریک الله بر شما
و ای مرحبا بر شما

ممنونم ...لطف کردید

مسافر یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ب.ظ

سلام
مشکل همیشه از حایی شروع میشه که از طرف یه بت همیشه ساختیم

شاد باشی

سلام مسافر
بت های باورم شکستنی نبودند...
خوشحالم که گاهی سر میزنی...

هدی یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:43 ب.ظ http://aftabgardantariin.blogsky.com

گاهی
از کسی
چنان بتی می سازیم
که حتی از ابراهیم نیز کاری برای شکستنش بر نمی آید ...

سلام بانو!
امیدوارم حالت خوب باشه ... نه از آن دست خوبهای مکدر به روزمرگی ... خوب خوب ... از همان دست که خدا می سازد ...

سلام مهربانم
خوبی زا دیر گاهی است نمیتوانم برای کسی معنا کنم چون همیشه در قبال اینکه میگویند حالت چطور است ؟مات میمانم چه پاسخ دهم

افسانه یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:22 ب.ظ

سلام خاطره ی عزیزم

بت ها شکستنی بودند وباورها ماندگار و چه ساده دل بود ابراهیم

بسیار زیبا و با احساس بود

سلام مهربانم....
ببخش کم کاری کردم ...جواب بعضی از دوستان را نتوانستم بلافاصله بدهم و کامنت های شما هم از ان دست بود...

افسانه یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 ب.ظ

سلام خاطره جون

پس کامنت من کو؟

خودم براتون گذاشتم ؟
ایراد نداره دوباره ارسال می کنم

کامنت های شما همیشه برایم با ارزشترین هستند...
کم کاری مرا بزرگوارانه ببخشید

افسانه یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ب.ظ

بت ها شکستنی بودند وباورها ماندگار
وچه ساده دل بود ابراهیم

ANNA دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ق.ظ http://gong.blogsky.com

و من هنوز


نمیدانم جای خالی تو را چه چیز پر خواهد کرد ؟

اعظم اکبری دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 ب.ظ http://www.berasmesibha.blogfa.com

باورت را بتراش
نگاهت رایقل بده
تاآینه
تکرار کند
زمان را...
(اکبری)
آپم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد