از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

پدرم

در تکرار روزها تو را جایی، جا گذاشتم...لای خاطراتی که عطر کودکی هایم را میداد


آغوش مهربانی هایت گرم بود مثل همیشه و من نامهربانانه بزرگ شدم


 فکر نبودنت تلنگری برترکهای جهالت زیستنم زد.....


خواهش دردمند نگاهت در غرور جوانیم سوخت....


من قدکشیم درتو وتو قامتت خمید..


صدایم رساترشد وتو لرزان تر،وقتی چادر عروسیم را به امید بخت سفید در سرم کردی


هنوز تو نگرانی مثل همیشه و من بی خیال از جوانی سراب وارم.......


چقدر امروز دلم درد میکشد حالا که تردید ماندت آزارم میدهد



پ.ن:دوستان خوبم برای  پدر پیرم التماس دعا دارم











نظرات 11 + ارسال نظر
افسانه یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:33 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام خاطره جون
خیلی زیبا بود
عزیز دل , برای پدر بزرگوارتون دعا می کنم محتاج دعای خوبتان هم هستم

سلام ....
ممنون از خوبی نگاهتان ونفس حقتان...دعا تنها چیزی است که دلگرمم میکند....

نیلوفر یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ب.ظ http://www.blueboat.blogsky.com

درود
بسیار لذت بردم
پیروز باشی

سلام...

حضورسبزت پایدار...

امید یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:45 ب.ظ http://garmak.blogsky.com/

انشا اله که خداوند سلامتی به ایشان بدهد و سایه پر مهرش را کران تا کران زندگی شما گسترده نگاه دارد

بنده را غم بی پدری گداخته است
میدانم که چه میکند سوز و گدازش

امید که شما از شراب حضورش شادکام باشید
امین

سلام
خدا پدر بزرگوارتان را بیامورزد...
چه دردی دارد وقتی دردمند نگاهم میکند و حتی صدای درد کشیدنش را نمیشنوم....فقط دعا میخوانم و مثل بختک زده ها نگاهش میکنم چشمانم نیز باور ندارد نبودنش را....چه تلنگر بزرگی بود برای ازمودن

کوروش یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

در انتظار ِ تو
به وعده گاه
باغبان شده ام
مضحکه ی این و آن
مالیخولیای ِ عشق .
مُهر شد ،بر پیشانی ام
چون سالها
بر آستانه ات یک خدا
سجده ها داشته ام
چه سود؟
کسی را یارایی این فهم نبود
که بت ِ من
راه می رود به کبر
وشیوا،سخن ها دارد
و من
قیچی خیال میزنم، هرروز
بر انتظارهای هرز ِعبث.
اما
میعاد ی ما هرچند دروغ
همانی که بود

(کوروش)
با امید اخبار خوش ِ خوشی این تکیه گاه بی خلل



مسافر سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ http://doncorleone.blogsky.com

یادم میاد با پدرم حتی یکساعت نمیتونستیم پیش هم بمونیم و همیشه کار به بحث و جدل میکشید ولی حالا دوست داشتم زنده بود تا رو کولم میگرفتمش و اینور و انور میبردمش
والدین گوهر هائی هستند که آدم وقتی از دست میدتشون میفهمه چی رو از دست داده
خدا حفظشون کنه

چه تلخه درشتی ها درد اور٫ ازارم میده و حالا برای دیدنش التماس ثانیه ها میکنم تا نیم ساعت پشت شیشه های ای سی یو ببینمش و بعد از اون به چشمام التماس میکنم تا نباره وسیر ببینمش...دلم براش تنگه برا اغوش گرم و مهربونش...

.کاش منم تاوان اون درشتی هام رو این جور با درد نمیدادم..

ممنون از همدردی تون و خدا پدر بزرگوارتون رو بیامورزه

حسین براری چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:08 ب.ظ http://shamejam.com

سلام خاطره خانوم ...

آخرین جملتون حلاوت خوندن متن زیباتونو برام به تلخ مبدل کرد ... برای پدر بزرگوارتان از خداوند منان ، شفای عاجل مسئلت دارم ... موفق باشید

سلام بزرگواری کلامتان شرمنده ام کرد....از دعای خیرتان متشکرم

حمید پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:33 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

سلام

از توجه شما متشکرم و از این پست نیز

خداوند پدر بزگوار شما و همه ی مریض ها مورد عنایت خود قرار دهد

در جواب شما میگویم که من خیلی خیلی خیلی گرفتارم

شما هم برای من دعا کنید

سلام
ممنون از مهربانی هایتان
دعای خیر بدرقه راهتان باد!!

کوروش پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:32 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

قامت نگاهت آنچنان بلند بود که تلولو خورشید را نمی دیدم
سپاس خاطره ی عزیز
و بازهم آرزوی همچنانم به شادیت و پیام سلامت ستون خانه ی خاطرات نوجوانی ات

سلام استاد
از دعای خیرتان بهتر شده کمی از ان دلشوره ها کم شده خدا کند در این تلنگر یاد بگیرم مهرانانه جبران خوبی هایش را بکنم

دریا پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ب.ظ http://sea-sky.mihanblog.com

سلام.
ما خیلی وقته که آپیم.
حتما باید خبر بدیم؟؟ چرا نمیاین؟؟

سلام حتما سر میزنم

حمید جمعه 25 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ق.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
وفای به عشق

پیرمردی صبح زود از خانه خارج شد....در راه با ماشینی تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم های او را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:"باید از ت عکس برداری بشه تا مطمین بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده."

پیرمرد غمگین شد,گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست.

پرستاران دلیل عجاه اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت:"همسرم در خانه ی سالمندان هست. هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!"

پرستاری به او گفت:"خودمان به او خبر می دهیم."

پیرمرد با اندوه گفت:"خیلی متاسفم,او آلزایمر دارد.چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا هم نمی شناسد!"

پرستار با حیرت گفت:"وقتی که نمی داند شما چه سی هستید,چرا هر روز صبح برای صرف صیحانه پیش او مروید؟

پیرمرد با صدایی گرفته گفت:

"اما من که می دانم او چه کسی است............"

از هدیه ارزشمندتان متشکرم...

محمدحسین چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ب.ظ http://sormedan.blogsky.com

یا شافی یا کافی . . .

از همدردی تان متشکرم به لطف خدا بهتر شده و باز چشم امید به لطف خدا داریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد