از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

خیانت

  وقتی تاریکی موهای زن رانوازش کردوجغد حسرت نوک بر سر تنهاییش کوفت...     

 

  آرام اشکهایش روی صورتش  ریخت و او انتقام جو به آسمان می نگریست....  

   

  نمیدانست بخت خود را سیاه بنامد یا این آسمان بی ستاره را..... 

 

   .با هق هق گریه هایش سکوت اتاق آوار شد....وای!!!! 

 

   چنگ بر گلو زد تا باز هم خوابش نیز صدایش را نشنوند...چه همخوابی درد آلودی بود..... 

 

   همخوابی بغض و سکوت......همخوابی نفرت و عشق....همخوابی آه و لبخند ........  

 

   افکار ش  پیچ وتاب می خورد و او له شدن غرور ش را تماشا می کرد...... 

 

  چشمانش برق کمرنگی زد...مدتی بود که سر شار از آیا ها بود  و نابود از نباید ها....... .. 

 

  مدتی بود که خنده ی کس دیگری،گریه  های شبانه اش را دامن می زد....  

  

 سایه ی ترس ،نابود گرانه فرسایشش را تماشا می کرد......سکوت  بختک  شومی بود که  

 

  دندان تیز کرده بود....وای چشمانش رنگ خیانت را باور نداشت .... 

 

 اما ناباورانه باز هم آغوش خیانت میخفت......

 

نظرات 4 + ارسال نظر
برایم بمان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:21 ق.ظ http://titi-mz.mihanblog.com

چقدر تلخ بود این پست !
تلخند زدم !

برایم بمان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:21 ق.ظ http://titi-mz.mihanblog.com

سلامم رابرسان به دریاقاصدک .
دستی ازدل تنگم به سرشالیزاربکش.
قاصدک چشمانم راببربه لیلاکوه،کمی عطرچای بیاور.
چشمانم بی قرارباران است.
باران قهرکردونبارید
ابرنشدکه برموجهای کف وصدفهای ماسه ای سجده کنم.
قاصدک رازپنهانم رابه دخترک شمالی آهسته بگو.
بگوکه شاهزاده ی آبی چشم،اسب سفیدچوبی راروبه آسمان گرفته
وامیدبه رویش نیلوفرهای مرداب دارد.
قاصدک چشم جنگل پرندگان بی قفس رابه جای من ببوس وسلامم رابربام سبزلاهیجان رهاکن.
پرستوهاراه لانه راگم کرده اند.
دراندیشه ی پرستوهابودم که لانه ام گم شد

امید یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ق.ظ http://garmak.blogsky.com/

این تیزی خیانت بدجور به جان روح جامعه نسوان لطمه زده است

اما بوده و هست

برایم بمان دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:06 ب.ظ http://titi-mz.mihanblog.com

چو شیرین تر نمودای جان مها شور و بلای تو
بهشتم جان شیرین را که همی سوزد برای تو
روان از تو خجل باشد دلم را پا بگل باشد
مرا چه جای دل باشد چو دل گشتست جای تو
تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه بدل گه گه
که می کاهد چو ماه ای مه بعشق جانفزای تو
ز خود مسّم بتو زرّم بخود سنگم بتو دُرّم
کمر بستم بعشق اندر باومید قبای تو
گرفتم عشقرا در بر کله بنهاده ام از سر
منم محتاج و میگویم ز بی خویشی دعای تو
دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر
بخاک کوی او بنگر ببین صد خونبهای تو
اگر ریزم و گر رویم چه محتاج تو مه رویم
چو برک که می پرم بعشق کهربای تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد