خدایا !می دانم که صدایم را می شنوی وننوشته٬ تمام واژه هایم را می خوانی!!!!
تو می دانی که من خسته ام و دلگیر از نجواهای بودن.......
زمزمه کردم و شکایت هایم را باتو می گوییم٬ وغیر تو باهیچ کس از ملولی اندیشه های
درد ناک زیستنم با خبر نیست......
از دستت گله دارم!از لحظه ای که مادرم٬ چوب ناخواسته ی بودنم را به جور می کشید و
تو صبورانه برای به دنیا فرستادنم تاریخ معین می کردی!!!؟؟؟؟
کاش همه را یک جور می آفریدی٬ وقتی که پسرمی شود تاج سر ودختر شد ...............
این بار من صبوری کردم وبنده وار اطاعت٬ لب گزیدم وخروارها عقده را در خود نهان کردم
اما دیگر می خواهم فریاد شوم بر بالای بلندتر ین قله ها بروم ...نه نیازی نیست قعر چاه
بودن هم که باشی تو خواهی شنید ......
اری من زنم٬٬خسته از زن بودن....
میخواهم جایی بروم که کسی نگوید چرا خانه را جارو نکردی؟ ٬شام چرا شور است و
لباس اتو کشیدهام را بیاور.....
زن یعنی پیش خدمت؟یا شاید سر آشپز؟یا .........................
چه دردناک است زن بودن........
واینک من یک زنم با حرفهای نگفته ی بسیار و فقط تو زجر بودنم را به تماشا ایستاده ای......
تقصیر را در خدا جستجو نکن
تفاوتها از خداست
اما تبعیض ها نه
هر چه بود دلگیری کوچکی بود که با خدا نجوا کردم
خانه ی دلتان پر بها ... خدا خریدار نجواهای شکوا گونه است ...
اگر با او نگویید چه کسی را یارای شنیدن و اجابت است ...
بانوی خانه ی ما هم از این جهت شاکی است ... تصمیم بر این گرفتیم که سیستم را شهرداری کنیم ... هرروز یک نفر شهر دار خانه است ...
اخه دلم اهل شکایت نیست......
دریغی محبت است در این بازار کساد
خاطره شیرین
اگر پسر نعمت است
دختر رحمت
وخداوند نعمت باز پس میگیرد که رحمت خیر
خوشحالم که زنم
من زنم من مادرم
من خواهرم
من همسرم
شکوه از فرهنگ ماست نه از خدا