وقتی دست به عصا در کوچه های کودکی قدم می زدم
یادو اره هایم جان گرفتندوبا من پا به پایی کردند!!!!
هجوم آوار خاطرات٬ ذهن پلاسیده ام راآبیاری کرد ند.....
بادبادک خیال بازیچه ی عروسک ذهنم شد....
من در هوایی کودکی با نسیم آرزو هایم به پرواز در آوردمشان
تا وقتی از من دور و دور تر میشدند نظاره گر باشم
آرزوهایم عروسکی شد ٬در آغوش گرمم
به چشم هایش که می نگریستم شوق لبخند مادرانه در من می شکفت ....
وقتی می گریست بند بند تنم بوی درد می داد.......
روزها گذشت ......
آرزو هایم شد اندازه ی همان عروسک
وعروسکم قد می کشید ومن قامت زیبایش را می نگریستم
ویادواره های کودکیم سوار باد بادک با آخرین طوفان از من دور ودور تر شدند
چقدر اندازه ی آرزوهایم کوچک بود.........
چقدر من هنوز ارزوهای کودکی را دوست دارم
دوست گرامی کودکی قصه ی آرزو هایی بود که در خود می کاشتیم ولیک از ان ارزو ها جز مشتی باد در دست نمانده است