از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

پایان عذاب زیستن...

     مرگ را باور کردم  با بوی تعفن  خیاتنش 

 

   بر بالای گور خویش ایستادم وکفن پیچی لحظه های بودن را تماشا کردم  

 

   بدنم حسرت وار چنگ بر گور میزدو خاک٬ بودنم را محکم تر در آغوش می کشید

 

    صدایی شیرین٬ تلقین  می خواندومن آرزو هایم را خفته می دیدم ...

 

     چه لبخند شیرینی شد٬ پایان عذاب زیستن 

 

     دیده آرام بستم  وسایه ها دور و دورتر شدند 

 

   مور  های همنشین ٬غرورم را به تاراج بردند 

 

         و...... 

 

     

              چه تلخ است! خیانتی بنام زیستن.....

 

 

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
طلا یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ http://par-parwaz.blogsky.com/

سلام وب زیبایی داری و مطالب زیبایی بود خسته نباشید موفق باشید بهم سری بزن

alireza یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:57 ب.ظ http://lostpsycho.blogsky.com

نوشته هات به طرز زیبایی تلخه. لذت بردم از مطالبت. خوشحال میشم بهم سر بزنی.

امید دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ق.ظ http://garmak.blogsky.com/

گمان نکنم زیستن تلخ یا خیانت باشد
خیلی منفی بهش نگاه کردی

بانو! اونقدر ها هم بد نیست

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند دلم عمر حسابش کردم.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد