از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

از خویش گفتن ها.....

دلم از دنیا که میگیره بغض هام رو این جا فریاد میکنم..

پندار زیستن

  پایان راه همان آغازی شد که انتظار داشتم .....

 

  آینه ی بودنم پر شد٬ ازغباری که خویش را هم نمی شد دید !!!

 

   فاصله ها-راه ها-تو را از من گرفت 

 

                                               نه!من تو را از خود گرفتم....... 

 

        آن زمانی که تپش رسیدن جاری بود 

 

  ونم ناکی باران بودن٬از ناودانهای عشق پایین می آمد 

 

   وصلابت قدم های تردید لرزان بود ......

 

    شکایت و گلایه در کوچه های خلوت ذهن  نبود...

 

   وسرشاری یادت هر لحظه چون عطر نفس با من بود 

  

.     

    ........

 

          ناگاه ندانسته دستم رها شد از بوی ماندنت 

 

   تو باد شدی  بر گندم زار بی کسیم و شهر به شهر رفتی 

 

   بعد تو من ماندم  یک کشور بی کسی....

 

   بعد تو من ماندم و ناله هایی که فقط در خود فریاد کردم 

 

    بغض شد راه دار صدایم  

 

    وخند های عوام فریبانه و صورتی که....

 

   سرخ به سراخاب سیلی های درد زده ی یاس می کردم 

 

   اکنون آنچه در من است 

 

                                   ذرات پندار زیستن است.....

نظرات 3 + ارسال نظر
امید چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ق.ظ http://garmak.blogsky.com/

این تنهایی و بی کسی عرصه را تنگ و عاشقان را در رنج کرده است

مرغ سرگشتگی مرغ دل ماست

زیبا بود

صهبانا چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:06 ب.ظ http://sahbana.blogsky.com

وخند های عوام فریبانه و صورتی که....
سرخ به سراخاب سیلی های درد زده ی یاس می کردم
اکنون آنچه در من است
ذرات پندار زیستن است.....

بی نظیر بود... مدتها بود میهمان دل سروده ای به این زیبایی نبودم...
غیر از سپاس حرفی برای گفتن ندارم ...

دوست گرامی سلام
از اینکه سر می زنید متشکرم
شرمنده از این همه ابراز احساس بر این قلم نا توان

آزادسرو جمعه 31 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ http://pahndasht.blogsky.com/

و من، شاید من خودم را از او گرفتم...

دوسست عزیز ممنون که سر میزنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد