دلم عجیب هوای درد داشت !!!
وقتی دلشوره ی بودنت گلوی بغض نفس هایم را گرفت !
چه دودی از دلم برخاست ٬وقتی عطش یادت ٬از رفتن سیراب شد
چه اندو زده نگاهت کردم ٬تا پنجره ی چشمانت را بر من نبندی
نجوای بودنت در من بیدار و صدای گام هایت
که.................
پر شتاب از من دور می شد
وبوی علف های هرز تنهایی ٬که در زیر قدم هایت به مشام می رسید ....................
غرور م با قطر های اشک آوار شد
وبعد از آن من ماندم وماه وشب های بی ستاره.......
سلام دوست من. از وبت خوشم اومد. بهم سر بزن اگه خواستی
درود... چه زیبا نوشتی اینبار نیز.
نه فقط پنجرهی نگاه، که بسی دیگرپنچرهها نیز بر من بسته شده... .
دوست گرامی بر دیده منت نظرات خوبتان
تشکر که سر می زنید
همیشه آخرش ماییم و ماه و شب های بی ستاره
چرا؟
کاش اندازه ی بودن و گنجایش نفس می زیستم...
تا با ماه نگوییم انچه من و ماه را می کاهد چه است